شعر ۹۱۷
در مکتب دلداران سودای تو را دارم
هردم رود این جانم جان درره تودارم
مدهوشم و هوشیارم دلدار بدل دارم
من مست خراباتم هوشیار نمیدارم
در وصف نکورویان افسانه بسردارم
تا باز کنم دل را دلدار نمی دارم
غوغای طرب دارم شوری بسر دارم
ازشاهدوشاهدبازصدگفته بدل دارم
گفتند مها امشب دردانه مجلس شو
ازرقص وسماع برگو تاوجدبدست آرم
از میکده و می گوی از ساغر و پیمانه
ازشیخ چه میجویی تاسلسله گودارم
حرف از رفتن نزن دیوانه! خواهش میکنم
عشق میمیرد در این افسانه ،خواهش میکنم
با تو حس شاعری در من شکوفا می شود
شعر می گرید در این گلخانه ،خواهش میکنم
کار چشمانت شده کار دلم را ساختن
تیشه را بگذار در ویرانه ،خواهش میکنم
کم فروشی میکند چشمت در این کم صحبتی
با نگاه من نشو بیگانه خواهش می کنم
کمتر از چشمت میان کوچه ها مستی بپاش
توبه کن در گوشه ی میخانه ، خواهش می کنم
مهر از بی مهری ات بار زمستان می کشد
یار شو با نرگس مستانه، خواهش می کنم زندگی در برزخ تردید هایت مشکل است
رحم کن بر شاعر دیوانه خواهش می کنم
#محمد_مرادی
ای جوووووونم دخمل ناز???????درودبه شما زنده باشی ???????????????