شعر ۹۰۶
ما مست به میخانه، ساقی زپی ساغر
پر کن قدح ما را از باده آن دلبر

مخموری چشمانش آن لعل بدخشانش
آن شیخ کجا گوید جز وصف سر منبر

از حور سخن گوید جنت به وصف آرد
این حور زمینی را کی وصف کند منبر

آتش به پا دارد از جلوه گری حور
این حور زمینی را آتش بکشد منبر

من نقد چنین دارم او نسیه روا دارد
خوش باش دراین عالم دورشوازآن منبر

4 Comments

  1. آنجا جگرم سوخت که او با دگری بود
    لیلای دلم در نظرش خیره سری بود

    تا چشم چنین دید مرا گفت به طعنه
    اشکی که روان شد ز وفای قمری بود

    آنجا به سرم زد که دگر یار نگیرم
    آنکس که دم از عشق بزد بی‌هنری بود!

    آنجا پر پروانه بسوزد که دگر شمع
    تابنده نگردد که وفایش گذری بود

    پروانه پرش سوخت و من هم جگرم سوخت
    این سوختن از عشق مرا بی‌ثمری بو

    ای کاش که با مرگ کند دل سرِ سودا
    شاید به دوایش دل ریشم اثری بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *