شعر ۸۵۷
هر دم از خانه به خم خانه شوم
پی ساقی جهت باده به میخانه شوم
جام می بر کف و مستانه شوم
چون بنوشم ز جام دلبرجانانه شوم

4 Comments

  1. خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
    از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت

    از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
    بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت

    از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
    حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت

    کم کم به سطح آینه برف می نشست
    دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت

    دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
    رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت

    نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
    من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت

    شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
    خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت

پاسخ دادن به mozhganp2000 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *