شعر۸۳۵
با دادن دل ، بین که چه آواره شدم من
با مست و قلندر به ویرانه شدم من
رانده شده افتاده به میخانه شدم من
چون ساقی و ساغر ره پیمانه شدم من
با شاهد مست بر در خمخانه شدم من
آن وَجدچودیدم به سماع واله شدم من
پیرانه سرم رهرو جانانه شدم من
باحکم خیال هم ره سی مرغ شدم من
چون وصل به سیمرغ شدم مرغ ندیدم
حیران شده سرگشته و دیوانه شدم من