شعر۹۷۸

باده دادی از شراب لعل گون لبهای خویش

مست و مدهوشم نمودی ازنگاه‌مست خویش

در گلستان نَکهَتَت رَشک از گل و ریحان ربود

آن قبا بگشا رها کن عطر خود ازجیب خویش

بُرقَع از رویت گشودی فتنه ها کردی به پا

قلب ها بیتاب کردی بر جمال روی خویش

خنده ی شیرین تو آتش بجان ها می زند

سیل عشاقان روان کردی نگارا سوی خویش

تا کجا افسون گری و دل ربایی می کنی

آفت جانها شدی یک دم نگر برحال خویش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *