شعر۹۰۰

می برد ما را بهر جا این دل دیوانه ام
می کشد ما را بهر سو مستی و شیدائی ام

شیخ و زاهد قِصه میدارند ز مسجد رانده ام
محتسب فریاد می دارد ز دین بیگانه ام

گر خُمار آلوده هستم داد بد نامی مزن
چون شراب کهنه خوردم ساکن میخانه ام

شیخ پندارد که من دشت جنون را دیده ام
همچو مرغان سوی سیمرغ بال وپراشکسته ام

این همه بیگانه بودن در دیار آشنا
کی توان از عشق گفتن اینکه من دردانه ام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *