شعر ۱۰۷۹
به کجا داده ای دل که به جان ما نیائی
به حرم سرای جانان چه زمان رخ نمائی
همه وقت در فراغت ز دو دیدهخون فشانم
ز جنون گر رهیدم تو بگو چون نمائی
به نگاه چشم مستت دل و دین داده ام من
ز چه روی مینمائی که چنین بلای مائی
همه شب در خیالم غم دل با تو گویم
به کجا رفته ای تو که بخواب ما نیائی
قرینه چشاش?
رسم دنیا درهمین است آنڪه آمد رفتنے ست
بعدِ رفتن نام نیڪت بر زبانها ماندنے ست
تا توانے خلق را ازخود مرنجان با سخن
آنڪه بالاتر نشیند ، آخرش افتادنے ست
عمرو جانت گرچه عمر نوح هم باشد ولی
شیشه ے عمرگرانم عاقبت بشڪستنے ست
ثروتت بند است برشب شهرتت با یک تبی
عاقبت ثروت به دست وارثان بسپردنے ست
دل مبند بر مال دنیا ، مالِ دنیا بے وفاست
خرقه ے زرهم بپوشے سیم و زرنابردنے ست