شعر۹۰۰
میبرد ما را به هر سو این دل دیوانه ام
میکشد ما را به هر جا مستی و شیدائی ام
شیخ وزاهد قصه میدارندزمسجدرانده ام
محتسب فریاد می دارد ز دین بیگانه ام
گر خمار آلوده هستم داد بد نامی مزن
چون شراب کهنه خوردم ساکنمیخانه ام
شیخ پندارد که من دشت جنون را دیده ام
همچومرغان سوی سیمرغ بال وپاشکسته ام
این همه بیگانه بودن در دیار آشنا
کی توان ازعشق گفتن اینکهمن دردانه ام
عمرم به سر رسید و خودش را نشان نداد
گفتم کمی امان بده اما امان نداد
عشق آمد و به سادگی از ما گذشت و رفت
دستی برای دلخوشی ما تکان نداد
بر کام باز مانده ی رندان تشنه لب
دستان مرگ جز قدحی شوکران نداد
آن کس که کوه غم به دل عاشقان گذاشت
ماندم چرا اجازه ی آتشفشان نداد؟
با ما چه کرد عشق؟ که صد بار قلبمان
تا پای مرگ رفت ولی باز جان نداد
پرپر زدیم در همه ی عمر در قفس
دستی به بال خسته ی ما آسمان نداد
ما می رویم بلکه شما شادمان شوید
دنیا به ما که روی خوشش را نشان نداد
احســـــــــــــــــــــــــنت اســـــــــــــــــــــتادبزرگـــــــــــــــــــوارم ???