شعر۱۰۲۰
کجا بودست دلدارم چه می گوید از حالم
ازین خمارچی دیدست چنین کردست برحالم

نمی داند نمی داند که این دلدار در دام است
به زلف یار گل رخسار رفته این دل و جانم

اگرنورست ، اوهورست طبیب دردو درمانست
عیانست او پنهانست حبیب است او بر جانم

چنان مستم چنان مستم‌ که او بردست ازدستم
میان جمع می خواران دل و دینم از جانم

که می خوردست از جامم زدست ساقی جانم
ز میخانه اگر رستست او بنشسته بر جانم

4 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *