شعر ۱۱۰
گفتم که بیا تاب و توانم‌همه رفت
درحسرت تو بهار عمرم همه رفت

درمیکده فریادکننداین‌چه دلیست
کزآمدنش خزان عمرت شد ورفت

3 Comments

  1. من که رنگم می پرد وقتی نگاهم می کنی
    پس چرا با سر به زیری هی عذابم می کنی
    من که می کوشم خودم را در دل تو جا کنم
    پس چرا من را، شما ، آقا، خطابم می کنی
    من که با صدها بهانه به سراغت آمدم
    پس چرا با بی محلی تو خرابم می کنی
    قصد کردم که گنهکار تو باشم پس چرا
    گفته ای استغفر الله و صوابم میکنی
    در خیال نقشه ای که در برت محبوب شم
    شب به شب با حیله ای تازه به خوابم می کنی
    حوصله سر برده از من آن غرور لعنتی
    با همین رفتار ها داری کبابم می کنی
    می روم پا می کشم از عشق و از تحمیل خود
    باز با داغت مرا یک شعر نابم می کنی
    ؟؟؟

پاسخ دادن به s4eedeh1 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *