شعر ۹۸۶
بیا جانا که بیمارم
شکسته این پرو بالم

حکایتها به دل دارم
شکایتها ز دل دارم

نمی دانم ازاین دردم
ازین دردوازین دردم

نه درمانیست بر دردم
نه سامانیست بردردم

دلی دارم پر از دردم
طبیبی نیست بردردم

دوایی نیست بر دردم
شفایی نیست بردردم

غریبانه گذر کردم
به کوی یار سر کردم

شمیم نکهت او را
هزاران بار دم کردم

حیات جان خود کردم
چه سودایی که من کردم

8 Comments

  1. دست بگذاری اگر بر زخمِ عریانِ دلم
    می تپد یادت به جای نبضِ بی جانِ دلم
    مثل سبزه ای که تن پوش درختان می شود
    خاطراتت حک شده بر کنج ویرانِ دلم
    بار دیگر کاش با طرحی بدیع و رنگ رنگ
    می کشیدی دست بر بوم پریشانِ دلم
    بی تو من خانه خراب خاطراتی می شوم
    کرده با بغض و غمش سر در گریبانِ دلم
    دست هایت را گرفتم، عطر گندمزار داشت
    عشق تعبیر قشنگی، کرد از ایمانِ دلم
    کاش می خواندی فقط بیتی از احساس مرا
    پیش چشمانت گشودم من که دیوانِ دلم

پاسخ دادن به yasnabi52 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *