شعر ۹۷۸
باده دادی از شراب لعل گون لبهای خویش
مست و مدهوشم نمودی ازنگاه مست خویش
درگلستان نکهتت رشک از گل و ریحان ربود
آن قبا بگشا رها کن عطر خود ازجیب خویش
برقع از رویت گشودی فتنه ها کردی به پا
قلب ها بیتاب کردی بر جمال روی خویش
خنده شیرین تو آتش به جانها می زند
سیل عشاقان روان کردی نگارا سوی خویش
تا کجا افسونگری و دلربایی می کنی
آفت جانها شدی یکدم نگر بر حال خویش
????????
سلام این دختر نا زنین و زیبارو میشه معرفی کنید…؟
?????????????????????????
عااالی?????
کام دنیا بر لبم هرگز نشد اما گذشت
کس چه میداند چه ها بر ما گذشت
خنده بر لب بغض دنیا خورده ایم
خنده و بغض جهان یک جا گذشت
گوشه ای تسلیم تقدیری که بود
دیگر از من طرح این دعوا گذشت
گر چه آن زیبا گذشت از عشق من
درد عشق زیباست پس زیبا گذشت
سینه ام شهری سونامی دیده است
قایق از دریای طوفان زا گذشت
عکس سلفی های من با بغض خویش
شاعری از کوچه های بی کسی تنها گذشت
عینک خوشبینی ام در قاب سست اعتماد
کام دنیا بر لبم هرگز نشد اما گذشت