شعر ۹۷۹
خانه آبادم تو ویران کرده ای
حشمت وجایم تویغماکرده ای

قلب آرام مرا خون کرده ای
بی قراریها به جانم کرده ای

هرچه کردی بی امانم کرده ای
بر سر کویت خرابم کرده ای

کوس رسوایی بهر جا کرده ای
این دلا یکجا توویران کرده ای

سینه ام مملو عشقت کرده ای
عشقت ودر گیر آتش کرده ای

6 Comments

  1. ?
    شرابی تلخ می خواهم بیاور درد بسیار است
    که من می سوزم و می سازم و نامرد بسیار است
    شبیه کوه بغض آتشینم را فرو خوردم
    که صبر و طاقت این آدم خونسرد بسیار است
    چه از من مانده جز دستان خالی و دلی لبریز..
    درختی که به پایش خاطرات زرد بسیار است
    دلم خوش بود تنها از منی من از توام افسوس
    به دور خانه ی معشوقه ها شبگرد بسیار است
    بلای خانمان سوزی که می گویند یعنی تو
    بلاهایی که عشقت بر سرم آورد بسیار است

پاسخ دادن به z.lady.z لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *