شعر ۶۰
در جوانی شور و شیدائی وجودم را گرفت
عشق وسودای جنون درقلب من ماوا گرفت
اندک اندک ذره ذره تاب را از من گرفت
پیکرم رنجور و شادی و نشاط از من گرفت
از فراق مه رخ سیمین تن مهوش عذار
تا سحر در کوی او آوارگی سامان گرفت
آنچه هوش وهوشیاری دروجودم لانه داشت
چون کبوتر پرکشید و جای آن حرمان گرفت
قطره قطره آب گشتم غربت ازشورو نشاط
در جوانی پیر گشتم فرقت از عمرم گرفت
●๋•ミ★ ★彡●๋
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
کم کم به سطح آینه برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت
شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
●๋•ミ★ ★彡●๋
ای جووونم ماشاالله??❤️?????????????????⭐⭐⭐⭐????????????????????????
شعر بسیار عالی???????????⭐⭐⭐⭐⭐???????????????????????
ای جوونم?????????شعربسیارعالی زیباااا?????????