شعر ۸۳۰
چون جمالش را به دیدم دل برفت
آنچه در دل داشتم از کف برفت

مرکب عقلم جنونم چون بدید
آن برفت واین برفت وخودبه رفت

عشق در سینه فغان سرداد و رفت
دل برفت و عقل رفت و عشق رفت

ساقی مجلس قدح در دست و رفت
باده در ساغر نماند و خوش به رفت

او نگه بر حال مجنونش نکرد
بی خبر از حال زارم رفت و رفت

5 Comments

  1. غم آمده غم آمده،انگشت بر در میزند!
    هر ضربه ی انگشت اوبر سینه خنجر می زند
    ای دل بکش یا کشته شو،غم را در اینجا ره مده
    گر غم در اینجا پا نهد آتش به جان در میزند
    از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا؟
    غم با همه بیگانگی، هر شب به ما سر می زند!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *