شعر ۴۷
آتش عشقش وجودم سوخته
چون ذلیخا تار و پود افروخته

خانمانم را به آتش دوخته
آبرویم را به کویش باخته

کوس رسوایی به برزن تاخته
سینه ام را دم به دم او سوخته

تا که بر گوید که او لیلاسته
عاشقی مجنون صفت میخواسته

4 Comments

  1. در برکه ی خاموش دلم‌ ماه ندارم
    جز ترک تو ای عشق دگر راه ندارم
    انگار همه سوی دلم سنگ پراندَند…
    انگار دگر راهی به جز چاه ندارم
    دیوانه مَخوانید منِ سَر به هوا را…..
    من توشه ای جز این سرِ گمراه ندارم
    دیروز دلم خرمنی از عشق تو را داشت
    امروز به غیر از تَلی از کاه ندارم
    هر کس بطریقی به دلم سنگ جفازَد
    در سینه ی خود جز غم جانکاه ندارم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *