شعر۱۱۶۰ ما که رندیم و خراباتی و آواره و مست بهتر از زاهد و آن شیخ سجاده به دست باده نوشیم و ریائی نه کنیم انجمنی خسته جانیم و قدح پر شده از باده مست دل به دلدار سپرده پی جانانه شویم به در میکده امشب نشستیم چه مست دررهش …

شعر۱۱۷۶ نقش و نگار روی تو دل بردنم آئین تو خَلقی غلام موی تو آواره اند در کوی تو بر حلقه حلقه موی تو دل میدهند جادوی تو مجنون وافسون گشته اندبرهرخم گیسوی تو هر شب آیند کوی تو بیچاره اند بر روی تو بر این امید کز بوی تو …

شعر در بزم شیدائی کنم در رزم جانبازی کنم در عشق رسوایی کنم با عاشقان سودا کنم آیم به جمع صوفیان یاهو یاهو سر کنم با ساقی مجلس شبی پیمانه ها را پر کنم بر چنگ و عود عاشقان شوری دگر بر پا کنم در مجلس یاران شوم در رقص …

شعر از فراغت سر به صحرا می زنم می زنم دل را به دریا می زنم می روم تا کاخ تنهائی زنم مجلسِ هو هو بَرِ یاهو زنم در بیابان عدم عدنان زنم وان درآن عدنان می جانان زنم جام چون میگردد از باده تهی سوی محراب دلم پَر می …

شعر المنته لله که دیوانه دل من با ساقی وساغربه خمخانه دل من شاهد به ناز است و غرورست وتکبر در مانده و بیچاره و با عجز دل من در پیچ و خَمِ زلف شکن در شکن او افتاده به دام است غریبانه دل من از کعبه بُریدم شدم معتکف …

شعر۱۱۳۰ بت پرستی میکنم جانا ز اسلام جسته ام زلف مشکینت چو دیدم بر صنم پیوسته ام بیش از این با عقل بودم بس جفاهادیده ام ساقی و ساغر چو دیدم عشق زیورکرده ام هم دمی بر خود ندیدم بار محبت برده ام همچو زندانی دلی بر دار و دیوار …

شعر۱۳۰۴ دیوانه و سر مست از این عالم هستی از عقل برون جسته و پیمانه به دستیم افتاده به دامِ فلک و بی سر و سامان در دور فلک هم چو مَلَک بر سر دستیم از زاهد و آن شیخ نپرسید که هستیم در مکتب عشاق ره آن مه مستیم …

شعر به خرابات شدم دل به نگاری دادم دامن تر به هوایش دل و دین را دادم گفته بود است دلم را به هوایت دادم آنچه پروانه به شمع داددوچندان دادم شمع در ماتم دلدار رمات بر سرریخت منِ بیچاره به راهش سرو جان رادادم دربدر بی سروپا برسرکویش چو …

شعر به خرابات شدم دل به نگاری دادم دامن تر به هوایش دل و دین را دادم گفته بود است دلم را به هوایت دادم آنچه پروانه به شمع داددوچندان دادم شمع در ماتم دلدار رمات بر سرریخت منِ بیچاره به راهش سرو جان رادادم دربدر بی سروپا برسرکویش چو …

شعر به خیال رخ او نعره زنان خواهم رفت پی دلداری دل جامه دران خواهم رفت گر نظر بر رخ بیمار و علیلم نه کند بیخبر رقص کنان باده زنان خواهم رفت