شعر ۸۴۱ از باده ی عشاق چه گویم همه مستند در بزم بتان ساقی و شاهد همه‌ هستند در مجلس یاران نه قرار یست نه آرام شوریست به پا وهمه سرمست الستند

شعر ۸۴۳ ساز با زخمه زدن شور به پا میدارد ناله ی ساز عجب شکوه وآهی دارد من نگویم که معشوقه جفا میدارد ساز نا کوک ببین شکوه زمامیدارد

شعر ۸۱۳ دوش گفتم ساقیا من مست مستم تاسحرهرساغری پرکرده ای دادی بدستم با خیال دلبرم از هرچه غم بودست‌جستم یک شبی دوراز هیاهو در بر شاهدنشستم گفته ام‌من مست مستم باده ها بوده بدستم کنج میخانه نشستم گفته اند من می پرستم بارها من توبه کردم باز دادی باده …

شعر۱۰۶۶ چه کسی مست ز میخانه برون کرده مرا دلق آلوده به می بر تن من کرده چرا ساقی و ساغر و آن دلبر و دلدار چرا در پی مطرب و می رانده ز میخانه چرا رانده بودند ز محراب که میخواره شدی راندنم از می و می خانه پی …

سروده ای از دختر گلم ریحان دلم صحرای عشقست و کسی راهش نمی‌ یابد دلم تنهای تنها و کسی با او نمی آید دلم دیوانه ی محبوب و او قدرم نمی داند چه باید کرد جز مردن که آن هم بر نمی آید

شعر A17 در گلستان بودم و آن گل نبود نکهت گل هم در آن گلها نبود بلبلان در وجد و شادی هم نبود آن دل و دلدادگی در گل نبود

شعر A16 مسجد و میخانه را بنهاده راه دل شدیم کعبه و بتخانه را هشته پی دلبر شدیم از طواف سنگ و گل رسته ره آن دل شدیم تا بیابیم اصل خویش بر مکتب جانان شدیم

شعرA15 گیسوانت دام کردی خال لب هم دانه اش صید را پروانه کردی شمع را دیوانه اش شعله را در رقص کردی آتشی بر خانه اش خانه اش ویرانه کردی سوختی کاشانه اش جسم و جانش سوختی آندم شدی دردانه اش خود به سوختی آن به سوختی و رماددر ماتمش …

شعر A14 ساقیا در ده که ما مجنون شدیم باده نوشیم و چنان حیران شدیم آنچه درجام شراب افکنده ای ما آن شدیم جرعه جرعه نوش نوش آن شدیم آنچه در عالم نه بینی آن شدیم عاشق شیدایی و شیدا شدیم گر گناهی باشدش بیرون شدیم چون ثواب آید درون …

شعر A13 عشق یعنی دل به دیگر داشتن جسم و جان را در رهش انگاشتن باده را در جام و ساغر ریختن مشک سوده را در آن انداختن زخمه را بر تار جان بنواختن شاهد و بر رقص بر پا داشتن مطرب و نائی نوائی داشتن خسروانی ها سرودی ساختن …