شعر ۴۴ ما در ره عشق جان فدا میکردیم بر دلبر خود خون بها می کردیم گفتند بیا که جان و جانانه توئی گفتم بر گوی که سربها می کردیم

شعر ۴۳ گیسوانت دام کردی خال لب هم دانه اش صید را پروانه کردی شمع را دیوانه اش شعله را در رقص کردی آتشی بر خانه اش خانه اش ویرانه کردی سوختی کاشانه اش جسم و جانش سوختی آندم شدی دردانه اش خود به سوختی آن بسوختی و رماد درماتمش

شعر ۹۶۷ فکر میخانه غم از دل ببرد غمو غم خوردنو از جان ببرد باده رااز لب ساقی به مکی غم و غمخواری دنیا ببرد بوسه برساغروساقی بزنی غصه را از کفت یکجا ببرد گر میی از لب شاهد بخوری رقص و پا کوب به جنت ببرد به هوای رخ …

شعر ۴۲ ساقیا در ده که ما مجنون شدیم باده نوشیم و چنان حیران شدیم آنچه درجام شراب افکنده ای ماآن شدیم جرعه جرعه نوش نوش آن شدیم آنچه در عالم نه بینی آن شدیم عاشق شیدائی و شیدا شدیم گر گناهی باشدش بیرون شدیم چون‌ ثواب آید درون آن …

شعر ۴۱ دلا دیدی چه ها میکرد با من عاشق شیدا حکایت از من و ما کرد با من عاشق شیدا غم دلتنگیش وا کرد با من عاشق شیدا شکایت از جدایی کرد با من عاشق شیدا نگارستان چشمش را نشانم داد در غربت که این مجنون چه هاکردست بامن …

شعر ۹۶۵ آمد او میخانه ام نشناخت و رفت آمد و بر چهره ام خندید و رفت او بهار زندگیم دیده بود او فسرده چهره ام رادیدورفت رنج و درد زندگیم را ندید آنچه اومیدید خزانم بودورفت جور و ایام فراغم را ندید قامت افتاده ام را دید و رفت …

شعر ۲۴۷ دیده بر بند که آشوب به پا خواهی کرد آن نگاهی که تو از عشق بما خواهی کرد جلوه روی تو را سیر ندیدم ولی نازو طنازی خود را به خفا خواهی کرد زلف آشفته خود گر چه به رخ ریخته ای این عجب نیستکه برمن توچه هاخواهی …