شعر ۱۸۵ زکوی یار میآید نشان از باده میدارد حکایتها زمیخانه وآن خمخانه میدارد ز حال دل خبر دارد به دلدارم نظر دارد نشان از بی کسی کس توگوئی برزبان دارد سخن از دلبرو دلدار و آن معشوق میدارد فسانه بر زبان آرد و بنیادش همی دارد که لیلی وصف …
برچسب: شعر_مهدی_سزاوار
شعر۱۸۴ آن اشک زچشمانم هردم به رخم جاریست ای دلبر جانانم خوبست به یا د آری بستان و گلستان را آن بلبل مستان را آن ساقی و آن شاهد و آن دلبر جانان را افتاده شبی بودست در محفل عشاقان از شمع سخن میگفت در محفل دلداران زآن قاصدک بی …
شعر۱۸۳ سحر کردی بر وجودم تا که من مجنون شوم لیلی ام گشتی فکندی سحرتاکه من مجنون شوم دل بصحرا ها سپردم تا که من مجنون شوم عاقبت از خود بریدم تا که من مجنون شوم
شعر۱۸۲ فغان بلبلان بشنو ، زدست باغبان گل که او پرپر کند گل را برای عاشقان گل حدیث شور و شیدائی شنو از بلبلان وگل که تو ای باغبان رحمی نما بربلبلان وگل
شعر ۱۸۱ سرخی می در صراحی جلوه گاه روی توست نشئه ی می در خماری گرمی از اندام توست برقع از رو واکنی آنگه قیامت کار توست محشری بر پا شود آنهم بگویم کار توست
شعر۱۸۰ در بدرم کرده است بی سر و پاکرده است جورو جفا کرده است ظلم و بلا کرده است او ملول کرده است این تن رنجور را
۱۷۹ منکه اسیر تو شدم اسیر روی توشدم دانه دام بوده ای دام به دام بوده ای مهر تو را دیده ام از همه کس بریده ام خانقه ام تو بوده ای مسجد و دیر بوده ای
شعر۱۷۸ هد هد این مرغ دلم سوی تو پرواز کند بحریم تو رود سوز دل آغاز کند سخن از هجر بگوید که چه کردست بدلم شوق دیدار تو را با می و میناب کند قصه آتش سوز دل خود ساز کند بهر واعظ برد و زمزمه آغاز کند که حریفان …
شعر۱۷۷ ای دوست شکفته گلزار توام مجنو ن به تو و دوچشم بیمار توام بر مستی تو فدا کنم این جان را آخر چکنم که مست و غمخوار توام
شعر۱۷۵ از اذل تا به ابد قصه ز عاشق شدنه خلق این عالم هستی ز عاشق شدنه خلق حوا پس آدم ز عاشق شدنه قصه هابیل و قابل ز عاشق شدنه