شعر ۹۶۴ بیداد در این عالم دادار نمی بینم من مست دراین هستی هوشیارنمی بینم گفتار به هر مجلس کردار نمی بینم شور است و شیدایی هوشیار نمی بینم آن صوفی مجلس سازبا تنوره اش بینم خواهد به سماع خیزد هوشیارنمی بینم آن ساقی سیمین ساق با جام همی بینم …

شعر ۹۶۳ به کجا دیده ای تو غم دل به کس بگویم ز جفا و بی وفائی سخن آشنا بگویم به امید وصل بودم دل و دیده را بدادم به هوای روی ماهت سخن از وفا بگویم ره بتخانه ندیده به صنم دل سپردم که ز بتخانه برِ تو سخن …

شعر ۳۹ شور تو را میزند این دل شوریده ام مست و خرابم کند این دل دیوانه ام حال چه ها کرده ای با سر سر گشته ام جوروجفادیده است این تن بس خسته ام مسجد و محراب را درب بخود بسته ام روی بتان دیده ام از همگان جسته …

شعر ۳۸ نور تویی هور تویی جلوه و منصورتویی دشت تویی دمن تویی بر تویی بحرتویی مهر تویی ماه تویی لولو و مرجان تویی بخت تویی تخت تویی خانه آن یار تویی شورتویی شعف تویی ساقی مجلسم تویی ساغر باده ام تویی شاهد و هم کسم تویی خواجه تویی پیر …

شعر ۹۶۲ رهزنی کار دل است و دل ستانی کار دل این همه عیاری از دل شحنه و مستان زدل گرفغان از دل بر آید آه سوزان هم زدل عاشقی ها گر کند دل ساز معشوقی زدل ساقی مجلس ندا در می دهد فریاد دل شاهدان بر پا خیزید رقص …

شعر ۳۷ به خرابات شدم دل به نگاری دادم دامن تر به هوایش دل و دین را دادم گفته بوداست دلم را به هوایت دادم آنچه پروانه به شمع داددوچندان دادم شمع در ماتم دلدار رماد بر سر ریخت من بیچاره به راهش سرو جان را دادم در بدر بی …

شعر ۳۶ در خیالم دجله را پر خون کنم در خیالم آب در هامون کنم در خیالم دار آن حلاج را در خیالم آتشی بر آن کنم در خیالم دشت ‌ها پر گل کنم در خیالم مهر بر عالم کنم در خیالم دشنه ها را خم کنم در خیالم عشق …

شعر ۳۵ بنده مطرب آن غمزه و ناز تو منم همچو لاله جگرخون شده دار تو منم به کرشمه تو نظر بر من مجنون نکنی به طریقت تو بگو راز و نیاز تو منم جرعه ای باده از آن لعل لبت میخواهم آتش طور به سینات اگر هست منم

شعر ۹۶۰ در خرابات پی حشمت و جا آمده ام آنچه در مسجدو محراب نبود آمده ام به ره کعبه ندیده ره آن آمده ام صاحب خانه کجا من پی آن آمده ام همه پرسند کجا نام و نشان آمده ام یار در خانه و من خانه خدا آمده ام …