شعر ۳۴ در میکده گشتم ، و دلدار ندیدم میخانه به میخانه یکی یار ندیدم گفتند به مسجد درا در پی دلدار در مسجد و محراب جز اغیارندیدم
برچسب: شعر_مهدی_سزاوار
شعر۳۳ ز سوز دل بیا تا باتو گویم هزاران ناله نا گفته گویم بگویم شرح جریان فراغم که تا شاید بدانی اشتیاقم
شعر ۳۲ دوش کجا بوده ای شور که را دیده ای مست ز می خانه ای بر در آن خانه ای ساقی پیمانه ای دلبر جانانه ای مسجد و خمخانه ای شاهد در دانه ای وجد به پا کرده ای ولوله ها کرده ای بر در و دیر و حرم …
شعر ۳۱ این دل گم شده ام راه به بازاری نیست شور و شیدائی آن باز خریداری نیست مرهمی بر جگر سوخته ام یاری نیست قلب شرحه شده ام را گرفتاری نیست آتشی بر دل افسون شده ام باری نیست شکوه ای بر غم و بیماری من یاری نیست بخت …
شعر ۲۹ یارب تو بگو زکعبه و بتخانه از مسجدو دیرو حرم و میخانه از جلوه گری باده در پیمانه ا از زاهدو شیخ و منبر آن خانه
شعر ۲۸ جان فدا کردن من ارزش روی تونشد خون من بر در میخانه وپیمانه نشد گفته بودی به سرای تو غزل ساز کنم بی وفا آن غزلت کو که آواز کنم
شعر ۲۷ زسر کوی تو رفتم که اسیرت نشوم دانه ی دام ندیدم که حبیبت نشوم جگر سوخته ام در طلب روی تو بود دیده راکاج نمودم که به دامت نشوم همه جا وصف جمال تو به بازار کنند جانب بادیه رفتم که بصیرت نشوم
شعر ۲۶ دوش کجا بوده ای شور که را دیده ای مست ز می خانه ای بر در آن خانه ای ساقی پیمانه ای دلبر جانانه ای مسجد و خمخانه ای شاهد در دانه ای وجد به پا کرده ای ولوله ها کرده ای بر در و دیر و حرم …
شعر۲۲ میر مجلس به پیمانه منصور چه کرد ساقی و شاهد وآن شیخ به آن پیرچه کرد می او از چه قماشیست که آرد بر یار همچو حلاج به رقص آوردم بر سر دار
شعر۱۸ در فکر توام فغان چرا سرنکنم مجنون توام فغان چرا سرنکنم گویند که آواره شدی از غم یار این قصه آواره بگو تو بر یار