شعر۱۱ آنچه افتاده در این بزم ندای دگری عالم از بخت سیاه من ازآن جلوه گری بوده از روز ازل کار تو افسون گری تاابدخون جگرم میکنداین عشوه گری
برچسب: شعر_مهدی_سزاوار
شعر ۱۰ گر گردش ایام به کام تو نشد گر گردش رخسار بتان برتو نشد افسرده مشو که بر گلندام نشد بر رابعه و لیلی و عذرام نشد
شعر ۲۳ رخ زیبای تو باشد که به وجد آوردم ورنه مارا بکجا ، شور کجا، وجد کجا شور و شیدائی تو آب حیاتم دادست ورنه مارا بکجا ، شوق و شیدا به کجا همه جا وصف جمال تو به بازار کنند ورنه ما را به کجا وصف جمال تو …
شعر۲۱ آید سحری که ساقی و جام شراب بر مسند سجاده شویم هردو خراب گوئیم که این جهان هم باد خراب از کرده آن زاهدو آن شیخ شباب
شعر۲۰ تیشه فرهاد بانگ بی کسی سر داده است بیستون از هجر شیرین ناله ها در داده است خسرو آن مجنون شیرین بین بخون غلتیده است عشق شیرین جان شیرینش به جانان داده است
شعر۱۹ در حریم کبریائی وصف گیسوی تو بود گفته کروبیان از چشم مخمور تو بود عطر مینو هم نشان از بوی گیسوی توبود جلوه حور از فروز نقش سیمای تو بود
شعر۱۷ آمدم در جمع می خواران ، که می خواری کنم شور و مستی را ز ساقی کسب و عیاری کنم شاهد مجلس به وجدو هو هوی صوفی بپا سرکشی های جوانی را به ساقی وا کنم شکوه از بی مهری اغیار تا سر داده ام پیر مجلس ساغرم بشکست …
شعر ۱۶ در خرابات سخن از می و میخانه کنند حرم و دیر اگر هست از آن باده کنند مست و هوشیار غم دوری جانانه کنند طلب یار از آن ساقی و پیمانه کنند
شعر ۱۵ ما مست ز میخانه و میخانه ز ما مست شاهد به سماع ، ساغر و پیمانه زمامست ساقی به دلداری و دلدار ز ما مست ای هم نفسان باده و پیمانه ز ما مست
شعر۱۴ با او چه کنم ؟ بر سرش نازکنم ؟ به سرش هوار کنم؟ شکوه را آغاز کنم ؟ جور به پا کرده است ظلم و ستم کرده است لطف از او رخت بست بر دل بیگانه جست شور و نشاط از برش سوی رقیبم نشست مهر دربغ می کند …