شعر۷۹۱ دوش سلطانی می خانه بنام تو زدند ساقی و ساغر و پیمانه به پای تو زدند نوش نوش و جام جام بر سر جانانه زدند شاهدان مست وغزلخوان چه رندانه زدند به خرابات سخن از تو و میخانه زدند ره مطلوب از آن خانه به خمخانه زدند خم و …

شعر۷۸۱ به خیال رخ تو باده مستانه زدم سخن مست به گفتم ره میخانه زدم که چنین مست ودلاویزبه خمخانه زدم جلوه زلف تو را چنگ به رندانه زدم بوسه ای بر لب لعلت چه مستانه زدم چشم مخمور تو را دیدم و پیمانه زدم به هوای خم ابروت به …

شعر۱۷۴ باده خالیست دلم شور و نوائی دارد ساقیم جلوه و رخسار و نگاهی دارد لب میگون و شرابی وهوس آلودش دل ودینم براین بت چه بهائی دارد

شعر۷۸۱ به خیال رخ تو باده مستانه زدم سخن مست به گفتم ره میخانه زدم که چنین مست ودلاویزبه خمخانه زدم جلوه زلف تو را چنگ به رندانه زدم بوسه ای بر لب لعلت چه مستانه زدم چشم مخمور تو را دیدم و پیمانه زدم به هوای خم ابروت به …

شعر۸۹۶ همچو منصور جان و دل را باختیم چهار دست و پای خود انداختیم سجده را بر طاق ابروش ساختیم نزد هر بت جان و دل را باختیم

شعر۸۳۹ گر باده به دستم و گر باده فروش بامغبچه‌گان همیشه درجوش وخروش گویند به میخانه رویم شاد و خموش با مطرب و میخواره شویم باده بنوش

شعر۱۰۴۰ درمسجد و محراب اگر سجده گری هست زاهد چه داند که خرابات صنمی هست درکعبه اگر طوف کنی چون حرمی هست در بتکده بینید که طواف بسی هست میخانه به میخانه اگر هم نظری هست در بتکده بینید که یک چشم تری هست گرمست کنی حاجت یک جام جمی …

شعر۸۶۴ گفتم شده ام مست ز پیمانه ی او من در بدرم ز کوی و کاشانه ی او اندیشه کنم چه گونه بر پای کنم فریادو فغان ز جور و اندیشه ی او

شعر۱۰۳۹ اگر مجنون بیابان گرد و هم آواره گی گیرد ز عاشق بودنش زینسان بلا بسیار می گیرد به کوی لیلیش هر دم ز سنگ کودکان نالد بلا و درد اگر باشد بسر ، از عاشقی گیرد هنوز آن بیستون از تیشه ی فرهاد مینالد که هرچه دارداو برجان زعاشق …

شعر۱۰۳۶ رفتیم در آن میکده فریاد کنیم از ساقی ومیخانه دمی یادکنیم گوئیم که در جام می ناب کنیم خنیاگری مجلس و بر پای کنیم