شعر آمدی برگ گلم گلزار آذین بست توست عطر عنبر سای در دَشت ودَمن ازبوی توست جلوه ی مهتاب هم از هاله ی سیمای توست گرمی خورشید هم از ساطع زیبای توست رقص ماه درموج دریا گردش گیسوی توست چشم آهو وام دار از نرگس جادوی توست لعل گر رنگی …
شعر۱۱۸۱ با نوای نای و نی رقصان و پا کوبان روم هم چو شیدایان پی آن کاروان با هو روم گفته ام شاید بزلفش دست و ترکتازی کنم هم چو ساحِر سِحر بر زلفش زنم بااو روم سوز دل از آهِ حِرمانم برون خواهد شدن ساغری از خون دل در …
شعر۱۲۹۶ در طواف خانه کعبه نشان از یار نیست عاشقان گوئید چرا از دلبر و دلدار نیست در حریم کبریائی این همه اغیار نیست محرمی باشد در این وادی دگر دلدار نیست گرخَسی باشدبه میقات عاشقی درکار نیست سعی و مروه را نگاه بر دلبر و دلدار نیست آب زم …
شعر۱۲۵۲ خلق گویند که میخانه و می بد نام است مست و مدهوش در آن میکده هابی نام است ساقی و شاهد و آن مغبچه ی باده فروش به سر کوی تو خوشنام که نه ! بد نام است همه گویند که آن پیر نکو نام که نیست مکتب و …
شعر۱۲۵۳ می و میخانه به آتش کشند بی خبران چون ندانند که می از خم آنجانانست آن چه گویند به محراب عمل نتوانند چونک باور ندارند که جان جانانست شاهد و مطرب وآن دلبرک مستِ خموش نرگس مست چو دارد همه از جانانست گفته بودند در آن میکده فریاد کنند …
شعر رهزنی کار دل است و دل ستانی کار دل این همه عیاری از دل شحنه و مستان زدل گر فغان از دل بر آید آه و سوزان هم ز دل عاشقی ها گر کند دل ساز معشوقی ز دل ساقی مجلس ندا در می دهد فریاد دل شاهدان بر …
شعر۱۲۹۵ سر سودای چه داری که به میخانه شدی دل به دلدار که دادی که به خمخانه شدی مَحرَمِ راز که بودی که خرابات شدی به خرابات چه کردی که خرابات شدی مجلس شیخ چو رفتی ره آن شیخ شدی دل به دلدار چو دادی خود دلدار شدی ره احمد …
شعر من اگر حیرانتم مجنون مخوان سر به راهت می دهم ویلان مخوان گربه کویت های هوئی میکنم رسوا مخوان وین سر شوریده را بدنام و بینامش مخوان
شعر۱۲۹۴ در هوای عاشقی دیوانه و مجنون منم در سرای عاقلان بیگانه و حیران منم آن که از کف داده است هستی منم بی وفا بنگر ببین بیچاره از هرکس منم
شعر۱۱۴۳ ای دلا در عشق بازی کمتر از هندو مباش عاشقی خواهی ببینی چون زن هندو تو باش جان خود سوزد برای شمع مرده آن تو باش چون زن هندو چنان مجنون و هم پروانه باش