شعر شهر شوریده و افسرده و دیوانه توست هر کجا قصه اگر هست ز دلداری توست شمع و پروانه و بلبل همه درخانه توست غم نباشد در آن خانه که ساقی برِتوست همه گویندکه مجنون به سراپرده توست سوختن چون شمع کارتو وپروانه توست جمع مستان به میخانه به یاد …
شعر۱۱۴۷ در خرابات پی آن می و میخواره مگرد که اگر هست به خمخانه میخانه ماست گر چه عمری پی مسجد و محراب گذشت آنچه او دوش به دید از حرم خانه ماست در و دیوار حرم گر چه بسی گردیدند آن چه دیدند حقیقت ز خمخانه ماست گر چه …
شعر۱۲۳۲ دام گیسویی به بین با ما چه کرد دانه دامی به بین با ما چه کرد زلف مِشگینی سیه روزم کند نرگس مستی ببین با ما چه کرد شور و شیدائی مرا مجنون کند عشق مجنونی ببین با ما چه کرد چشم مخموری مرا دیوانه کرد تاب گیسوئی به …
شعر۱۲۹۹ تا که چشم بر هم زدم آوارگی دیدم به خود عالمی محزون دلی پرخون جنون دیدم به خود مهر دلداران ندیدم شور و شیدایی به خود آنچه دیدم آتش و اخگر به جسم و جان خود در وفا داران وفایی نیست تا گیرم به خود بی وفائی کرده اند …
شعر۱۱۰۷ بوفانا به بینید به گلزار چه کردند ویران نمودند و به ویرانه نشستند هر سرو که دیدند ز قامت بشکستند بر لاله و گل حجله غم دار ببستند مرغان به عزا داری گل نغمه سرودند حنجر به دریدند و غمبار نشستند آتش زدند خانه و ویرانه نمودند هر گل …
شعر آمدی بار دگر افسون کنی خون دل بر سینه مجنون کنی آمدی تا عشق بازی سر کنی همچو لیلی عاشقی ازسرکنی آمدی فرهاد و خسروها کنی زخم خنجر بر دل شیرین کنی آن گل اندام و تو بهرامی کنی رابعه جانش به جانانش کنی شور و شیدایی عالم وا …
شعر بار الها عدل خود رو کرده ای حکمت از خیر و شرت وا کرده ای این چه شوریست بدلها کرده ای غُصه و غم را بر ما کرده ای شور و شیدایی ز ملت برده ای ماتم و سوز و گداز آورده ای خلق را افسون و جادو کرده …
شعر۱۲۰۱ هرکجا از عشق گویند همچو گل پروانه ایم در هیاهوی جهان دیوانه ی دیوانه ایم طاق ابرویت مرا محراب و خود هم قبله ای گر چه ساجد بر سجود و راهب بتخانه ایم در خمار آلودگی فریاد جانان کرده ایم تار و طنبور و رباب خنیاگران را دیده ایم …
شعر۱۲۹۸ گفته ام یا رب تو با ما چون کنی عالمی عاشق تو مجنون می کنی هر دلی را بهر خود شیدا کنی صوفیان دل داده اند رسوا کنی هر کجا بینی دل شوریده حال سوی خود خوانی و غوغاها کنی ساقی و شاهد به هر میخانه ای مجلس آرای …
شعر آتش عشقش وجودم سوخته چون ذلیخا تارو پود افروخته خانمانم را به آتش دوخته آبرویم را به کویش باخته کوس رسوائی به برزن تاخته سینه ام را دم به دم اوسوخته تا که بر گوید که او لیلاسته عاشقی مجنون صفت میخواسته مهدی_ سزاوار