شعر به سرای دل من پای نهادی چه کنم آمدی بر در میخانه بگو من چه کنم ساغر باده شکستم که تو آیی به برم بی وفا حال که تنها شده ام من چه کنم

شعر ۹۲۰ گر بوسه طلب کنم به نازم گذری گر لب طلبم نشان به لعلم گذری از دیده چو پرسم از آن در گذری از جان و جهان و هردوعالم گذری

شعر ۹۱۹ درمجلس عاشقان سخن زجانانه کنی در بستر گل سخن ز پروانه کنی در رخت حریر چون عروسان بشوی در محفل ما رقص جانانه کنی

شعر ۹۱۰ همه دانند که الله مهربانه به ظالم هم نگاهش بی امانه هر آنچه دیده ام داده به ظالم کدوم کارش بگو داد و امانه

شعر ۸۹۹ برویم باده گلگون به پیمانه کنیم سخن عشق زشمع وگل وپروانه کنیم همه جا وصف گلان از دل بلبل بکنیم اشک شبنم به بر لاله خونین به کنیم

شعر ۸۹۲ خوشا بزمی که ساقیش تو باشی خوش آن مجلس که میهمانش توباشی خوشا عشقی که معشوقش تو باشی خوشا آن دل که دلدارش تو باشی

شعر ۸۸۶ در جوانی بهر دلداری قدح پر کرده ام آن قدح از می میناب دلم پر کرده ام مهر و الفت را به بنجاق دلم پر بسته ام همچو قوبرجفت خوددلرا به دلبربسته ام تا قیامت کشتی عشقم به دریای دلش میرود تا ساحل عمرم به جانان بسته ام

شعر ۸۸۲ تو ، به جمع دوستان یاری نبینی از کسی جمع یاران چون همه کس مانده ای در بیکسی هر یکی داد از وفا و مهر می دارند تو را وقت یاری بی وفایند آنچه بینی بی کسی

شعر ۸۷۴ گویند به میخانه همه مست و خرابند هر یک به سماع آمده در عین کمالند بیچاره دلم پای به زنجیر نگاری افتاده ز پا عاشق دیدار جمالند