شعر ۸۴۸ ما همش دل داده ایم دل داده ایم این دل و یک جا به دریا داده ایم تا که بر کشتی عشق او شویم نا خدایی را به او در داده ایم

شعر ۸۴۵ حسرت به دلم ماند و ندیدم که بیایی ای دل تو بگو این همه بیگانه چرایی شوریدگی از ماست که دلدار ندیدیم ای هم نفسم بی خبر از گفته مایی می خانه به می خانه پی یاردویدیم یکد بار نه جستیم و غریبانه زمایی ترسم که به میرم …

شعر چه کسی مست زمیخانه برون کرده مرا دلق آلوده به می بر تن من کرده چرا ساقی و ساغر و آن دلبر و دلدار چرا درپی مطرب و می رانده ز میخانه مرا رانده بودندزمحراب که میخواره شدی راندنم از می و می خانه پی یار چرا یاردر خانه …

شعر هرکس به طریقی پی دلدار روانست آن عابدو آن زاهد و آن مغ ره آنست عابد ز ره دین نشان از دل و دلدار صوفی به سماع درره جانانه دوانست راهب ز ره دیر و ترسا به کنیسا هر یک ز رهی عاشق دیدار نگارست آن مست به می …

شعر ۷۹۲ تو چه دانی که او با دل من چون بکند همه شب مست وخراب بردر میخانه کند چشم مستش چه دانسته اسیرم به کند مژه اش لشکر جراره به جانم به کند دیدن زلف کجش آفت جانم به کند شیخ و زاهد چو بینند نگاهش به کنند مهروتسبیح …

شعر زاهدان دل را به پیران داده اند دل اگر دادند به دلبر داده اند دلبران از بهر دل دل داده اند پیش ساقی دل بجانان داده اند عاشقان مفتون دلبر بوده اند عاشقی را شیوه دل کرده اند عشق ومستی را زعاشق دیده اند شور و شیدائی به دلبر …

شعر ۷۹۱ دوش سلطانی می خانه بنام تو زدند ساقی و ساغر و پیمانه به پای تو زدند نوش نوش و جام جام بر سر جانانه زدند شاهدان مست وغزلخوان چه رندانه زدند به خرابات سخن از تو و میخانه زدند ره مطلوب از آن خانه به خمخانه زدند خم …

شعر ۷۹۰ آمدم در کوی تو شاید به بینم روی تو نکهتت بود و خرابم کرد بازم بوی تو ترسم آخر بوی تو مجنون و حیرانم کند سر به صحراها گذارم قصه گردم سوی تو بوی تو گیسوی تو دیوانه ام بر موی تو زلف خودافشان مکن درمانده ام درکوی …

شعر ۷۸۹ صف گرفتند یال وکوپال وطن بارها بستند و رفتند از وطن جمعشان بر آسمان پر بسته اند عده ای بر بام غربت جسته اند عزت با عزتم رفت از وطن فخروفاخر پر کشیداوازوطن خسته و پر بسته بود او دروطن شور و مستیش تباه شددروطن مرغ پر بسته …