شعر ۸۱۴ ای باده فروش باده کم تر به فروش چون باده دهی همه بری هوش زگوش ازمسجد و دیروآن دوصدشیخ چموش بر مسند عاشقان زنی بانگ به نوش
برچسب: شعر
شعر ۸۱۳ دوش گفتم ساقیا من مست مستم تا سحر هر ساغری پر کرده ای دادی بدستم باخیال دلبرم از هر چه غم بودست جستم یک شبی دور از هیاهو در بر شاهد نشستم گفته ام من مرد مستم باده ها بوده بدستم کنج میخانه نشستم گفته اندمن می پرستم …
شعر ۸۱۲ ای هم نفسان باده برآرید که هستم از مجلس وعاظ به میخانه بجستم تامی به ستانم ازآن روی که مستم مستانه به گویم طلب باده پرستم
شعر ۸۱۱ زندگی را سخت می گیرید بیا سودا کنیم بهر شادی های هم بنیاد دل بر پا کنیم دست هم گیریم و غم خواری برای هم کنیم آنچه خوبی وبداست قسمت به پای هم کنیم
شعر ۸۱۰ گویند ز عالم دگر رسته شدیم ناخواسته برعالم حی بسته شدیم بر خواسته ناخواسته دلشادشدیم آهنگ رحیل زدند و نا شاد شدیم
شعر ۸۰۹ جان کندنمان حساب عمرش بکنند این بخت سیاه گو چه نامش بکنند هر زجر والم که هست کامت بکنند خیری به جهان ندیده خاکت بکنند
شعر ۸۰۸ تو چه گویی که دوزخ همه آتش بکشد باده و مطرب و ساقی به آتش بکشد آن حبیبی کز او وصف جمالش بکنند معرفت نیست که اوباده به آتش بکشد می نخورده چه داندکه ساقی چه کشد می بدو ده که سجاده به آتش بکشد
شعر مهرو سجاده به آن شیخ سپرده برویم دمی از عمر پی باده به میخانه رویم بر ساقی به نشینیم و می ناب زنیم جام در جام به یاد رخ جانانه زنیم
شعر ۸۰۷ افتد شبی بر در میخانه شوم من بر زلف کج دلبرکی بند شوم من صد بوسه بگیرد ز لبهاش لب من آتش فکند بر تن بیمار و دل من اسرار به گوید به محراب دل من صد راز ز پیمانه گشاید به بر من آورده بر من حکایت …
شعر افسانه نگویم که دلداده شدم من بر زلف کجت باز گرفتار شدم من در مکتب تو کودک یکساله شدم من چون ناز به دیدم اسیر تو شدم من هیهات که درکوی تو بیگانه شدم من آواره و بیچاره و بی خانه شدم من در مجلس یاران رخ زیبای تو …