شعر ۷۹۲ تو چه دانی که او با دل من چون بکند همه شب مست وخراب بردر میخانه کند چشم مستش چه دانسته اسیرم به کند مژه اش لشکر جراره به جانم به کند دیدن زلف کجش آفت جانم به کند شیخ و زاهد چو بینند نگاهش به کنند مهروتسبیح …

شعر زاهدان دل را به پیران داده اند دل اگر دادند به دلبر داده اند دلبران از بهر دل دل داده اند پیش ساقی دل بجانان داده اند عاشقان مفتون دلبر بوده اند عاشقی را شیوه دل کرده اند عشق ومستی را زعاشق دیده اند شور و شیدائی به دلبر …

شعر ۷۹۱ دوش سلطانی می خانه بنام تو زدند ساقی و ساغر و پیمانه به پای تو زدند نوش نوش و جام جام بر سر جانانه زدند شاهدان مست وغزلخوان چه رندانه زدند به خرابات سخن از تو و میخانه زدند ره مطلوب از آن خانه به خمخانه زدند خم …

شعر ۷۹۰ آمدم در کوی تو شاید به بینم روی تو نکهتت بود و خرابم کرد بازم بوی تو ترسم آخر بوی تو مجنون و حیرانم کند سر به صحراها گذارم قصه گردم سوی تو بوی تو گیسوی تو دیوانه ام بر موی تو زلف خودافشان مکن درمانده ام درکوی …

شعر ۷۸۹ صف گرفتند یال وکوپال وطن بارها بستند و رفتند از وطن جمعشان بر آسمان پر بسته اند عده ای بر بام غربت جسته اند عزت با عزتم رفت از وطن فخروفاخر پر کشیداوازوطن خسته و پر بسته بود او دروطن شور و مستیش تباه شددروطن مرغ پر بسته …

شعر ۷۸۸ در خیالم کعبه را بتخانه و بت میکنم آب زمزم را شراب از لعل احمر میکنم درصفاومروه میدارم خم وخمخانه را جای قربانی هزاران رقص برپا میکنم دور معبد گشتن و با وجد هوهو میکنم سنگ برشیطان زدن راباسماع هومیکنم من اناالحق راچومنصورپاسداری میکنم از نیستانم جدا افتاده …

شعر ۷۸۷ آمدم در کعبه تا درد دل خود واکنم شرح عشق و عاشقی راباخدانجوا کنم قصه ی دلدادگی را نزد او گویا کنم داستان عشق ومستی رابدوواگو کنم دردورنج عاشقی را یک بیک براو کنم شوروشیدایی دلدار را سخن ازاوکنم تا بگویم ربنا یک دم نگه بر او کنم …

شعر ۷۸۶ عاشقان دردی کش می خانه ام عارفان در بزمتان دیوانه ام ساقیا پر کن ز می پیمانه ام شاهدا برخیز و رقص افسانه ام بانک یاری میرسد ازکوی دوست این ندا چون بشنوم ؟ بیگانه ام در اذان کوی او من بوده ام بر مدار گفته اش گردیده …

شعر ۷۸۵ یاد ایامی که در کویت همی من بوده ام درهوای روی تومجنون وحیران بوده ام آمدم تا بلکه بر زلفت نظر بازی کنم برقع بررخ برگرفتی بیخودی من بوده ام آفتاب چهره ات آتش به قلبم می زند توکه درعالم منیری مستنیر من بوده ام های هوی صوفیان …

شعر ۷۸۳ فلک بیداد کردی داد کردی به ایرانم جفا بسیار کردی زمانه در زمانه زار کردی هزاران مرد و زن زندان کردی گرفتی نان و آب از مردمانم سرود جنگ وخون بنیادکردی خرابی در خرابی کار کردی وطن را ناله بسیار کردی فغان و درد را منزل تو کردی …