شعر ۹۲۴
شانه کمترزن به زلفت شعله را افزون مکن
لشکر جرار گیسو هر طرف افشان مکن
می زنی آتش به جانم شانه را تابش مده
حلقه حلقه تاب زلفت ، دانه دامت مکن
گر اسیر زلف مشکینت شدم زارم مکن
سینه ام آتش فشانست خوارو بیمارش مکن
رنگ زردم دیده ای دوری مکن عیبم مکن
این رخ رنجور از کردار توست عیبم مکن
دوش در میخانه گفتم رازهای عشق خویش
ساقی و شاهد فغان سرداده اند عیبش مکن
او نمی داند که شورو مستی مجنون چه بود
عشق لیلی بایدش چون نیست توعیبش مکن
ای جااااانم دخترقشنگ?????????بسیارزیباوعالییییی?????????
???????????
?????شعرعالی
??
برف میبارد و من چشم به راهت هستم
درپی آتشی از برق نگاهت هستم
قهوه و چایی و نسکافه مرا گرم نکرد
چون به دنبال همان شال سیاهت هستم
شب و تنهایی و سیگار ولی فندک نیست
من فقط منتظر شعله ی آهت هستم
میکشم نقش تورا با قلم خاطره ها
چون که تصویرگر صورت ماهت هستم
بغض و فریاد شدم بازمرا نشنیدی
مثل یک گمشده ای در ته چاهت هستم
عازم دورترین نقطه ی دنیا که شوی
باهمه فاصله ها پشت و پناهت هستم
??