شعر ۷۷۵
امروز فغان و ناله و داد کنم
ازدست فلک شکوه بسیارکنم
بر دلبرخودحدیث جانانه کنم
ازجوروستم سخن بناشادکنم

2 Comments

  1. ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم 
    وز یار شکایت سوی اغیار نبردیم 
    معلوم نشد صدق دل و سر محبت 
    تا این سر سودازده بر دار نبردیم 
    ما را چه غم سود و زیان است که هرگز 
    سودای تو را برسر بازار نبردیم 
    با حسن فروشان بهل این گرمی بازار 
    ما یوسف خود را به خریدار نبردیم 
    ای دوست که آن صبح دل افروز خوشت باد 
    یاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم 
    سرسبزی آن خرمن گل باد اگر چند 
    از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم 
    بی رنگی ام از چشم تو انداخت اگر نه 
    کی خون دلی بود که در کار نبردیم 
    تا روشنی چشم و دل سایه از آن روست 
    از آینه ای منت دیدار نبردیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *