شعر ۱۰۱۶
آتش عشقش وجودم سوخته
جسم وجانم را چنان افروخته

داغ دل برسینه ام او دوخته
عقل ودینم را به آتش سوخته

درفراقش دیده ام رنگ باخته
بوی گیسویش به هرسوتاخته

رامح مژگان سنان انداخته
ساجدان درکوی اوجان باخته

عابد و معبود با هم ساخته
آن اناالحق را لسان انداخته

3 Comments

  1. ?بی تو پریشانم، پریشانم، پریشان
    مانند گنجشکی که مانده زیر باران?
    ?بعد از تو می‌میرم شبیه رود، روزی
    چه در دل دریا… چه در دست بیابان!?
    ?هر طور می‌خواهی خلاصم کن که دیر است
    دیگر دلم را بیش از این ای غم نرنجان?
    ?نفرین به آن روزی که دستت را گرفتم
    نفرین به روزی که گذشتی از من آسان?
    ?جای خدا را در دلم دادم به چشمت
    اما تو دل بستی به احساس رقیبان?
    ?می‌آیی اما دیر می‌آیی عزیزم
    روزی که دیگر گشته‌ام یک شهر ویران..?
    ‌‌‌
    ???

پاسخ دادن به s4eedeh1 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *