شعر ۹۵۳
شب در میخانه بستند شمع محفل خفته بود
عاشقان محمل بدارند خانه هم میخانه بود

هودج لیلی به راه و عشق مجنون دیده بود
در کمال عاشقی در کوی او بیگانه بود

گر جمال یار هم همچون بت بتخانه بود
کعبه را بدرود گفته سوی او خمخانه بود

عقل در سودای او نا بالغ و دیوانه بود
در حریم کبریایی ساغر و پیمانه بود

6 Comments

  1. خوش نشین بر لب آبی که روان میگذرد
    تا که احساس کنی عمر چنان میگذرد
    از صدای گذر آب چنان می فهمی
    تندتر از آب روان عمر گران میگذرد
    زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
    آنقدر سیر بخند که ندانی غم چیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *