شعر ۶۳
گر تو میآیی بیا جانم که این جان رفتنیست
برف پیری بر سرم بنشسته این جان رفتنیست
گفته بودی عاشقت هستم به کس دل نسپرم
بی وفایی کرده ای اما کنون جان رفتنیست
ترسم آیی یک زمانی جان به جانان داده ام
بر سر گورم نشینی های هایی کردنیست
من ندا در داده ام جانا که جانم رفتنیست
گر تو میآیی بیا اما بدان جان رفتنیست
امشب به یُمن ِدیدنت قفل ازدلم وا میکنم
جشنی به استقبال ِتو درکوچه برپا میکنم
درب ِدلم را بعدتو بر روی ِهرکس بسته ام
ماندم به دیدار ِتو و امروز و فردا میکنم
گردو غبار رفتنت خوابیده روی شیشه ها
روی غبار ِ شیشه ها از شوق تو ها میکنم
قلبم درون سینه ام بی تاب ِدیدارت شده
چندان فشارم میدهداین پا و آن پا میکنم
چندین زمستان میشود دلتنگِ دیدارِ توام
پیشم بمانی جان به تو،جانانه اهدامیکنم
ششدانگ ِقلبم رافقط بهرِتو پنهان کرده ام
اکنون که برگشتی سَنَد بهرِ توامضا میکنم
دور از تو بیمارم گلم باید بمانی پیش من
ترکم نکن ای عشق ِمن، از تو تمنا میکنم
ماشاالله دختر ناااز??????????????????????????⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐
شعر عااالی???????????????????????
?????
ای جانم ????????شعرعالی??????????