شعر ۱۰۸ رخ زیبای تو باشد که به وجد آوردم ورنه ما را به کجا آن رخ زیبات کجا شورو شیدایی تو آب حیاتم دادست ور نه ما را بکجا آب حیاتم به کجا همه جا وصف جمال تو به بازار کنند و رنه مارا بکجا وصف جمال تو کجا …

شعر ۱۰۷ عشق یعنی با خدا تنها شدن در جوار مهر او یک جا شدن عشق یعنی نرد عشق و باختن در حریم کبریا دل ساختن دلبری با دلبری ها کردنست با خدایت عاشقی ها کردنست عشق یعنی با خدایت بوده ای دلبری ها بر وجودش کرده ای نام های …

شعر ۱۰۴ گفته اند : کافرم در عشق اما ای سیه گیسوبدان مستی چشمت مراروزی مسلمان میکند گفته ام : گفته ای کافر شدی در عشق او عاقبت چشمش مسلمانت کند آنچه می گویم حکایت میکند از سیه گیسووچشم مست او آن سیه گیسوزمن ایمان ربود با نگاه مست خود …

شعر ۱۰۱۳ دوش ساقی پی جامش شده بود عاقل اندرطلبووجدوسماعش شده بود همچومجنون ز وفا در ره لیلی شده بود بهر آواره گی خود به صحرا شده بود ترک عاشق کش مابادل وجانش شده بود به تمنای وصال در ره جانان شده بود همچو ققنوس پی هیمه وآتش شده بود …

شعر ۱۰۱۲ مژده دهندم که دیوانه ام در پی ساقی به میخانه ام عشق بتان را همه جادیده ام ناز بتان بر همه گردیده ام شوراگر هست به میخانه هست دیده و دل در پی جانانه هست در ره عشق جان فدا کرده اند در ره دلدار چه ها کرده …

شعر ۱۰۳ گفته بودی شعرمو غارت کنی قافیه در قافیه در هم کنی با شراب نرگست مستم کنی خواه ناخواه با دلم نجوا کنی پیچ و تاب گیسوانت وا کنی از لبانت بوسه ها وامم کنی داستان عاشقان واگو کنی لیلی و مجنون را بر ما کنی

شعر ۱۰۱ خرم آن روز که بادف پی میخانه شوی دل به دلدار سپاری مه جانانه شوی شور بر پا کنی و نعره مستانه زنی باده را پر کنی و راهی خمخانه شوی تاحریفان پی دلدار به وجدند و سماع صوفیان درپی هو هوکه جانانه شوی

شعر ۱۰۱۱ خوشا آنان که دل دادند به دلداران بکوی یاردر دادند سخن ازعشق آن جانان ز دیرو صومعه جستند با یاران و هم سازان بسوی مجلس مستان دویدندهمچوجان بازان چو در جانان بقا دیدند رستند از دقل بازان ز مسجد هم رهیدند تا که یابند دلبر جانان غزل خوانانو …

شعر ۱۰۱۰ نعره ها من زده ام تاکه بدانی چه کسم از ازل آمده و رانده شده با نفسم بانی عشق به عالم من و حوا و کسم اولین لاله خونین ز عشق هم نفسم

شعر ۹۹ ساربان هلهله سرداد که آماده شوید آتش مانده به جا را رمادی بکشید دلبر و جان مرا قافله سالار ببرد جگرخون شده ام را به آتش بکشید آهوان تشنه لب و خسته ی جان بقطار آمده تاجان به جانان بکشید ناقه را پی نکردید که استاده شود چهره …