شعر  ۲۹۵ بیا ایدل حکایت کن که این دیده چه ها کردست حدیث عشق و مستی را چه آسان پربلا کردست به دلدارش ثنا کردست به معبودش جفا کردست بهر  محفل ، بهر  مجلس سخنها از  وفا  کردست نکو  رویان  عالم  را  نشان  از بی نشان کردست خراب آباد  ملکش …

شعر  ۲۹۳ صدا کردی که  لبهایم  نوای  شور  بنوازد لبای لعل گونت هم سخن از عشق میبازد بیا  در  بستر  گلها  نوای  عاشقی  سر کن دل ودینت به یغماده جوانی راز نو برکن

شعر  ۲۹۲ از شمع مپرسید که پروانه چه ها کرد در  خانه  او  آتشی از  عشق  بپا کرد گر  آتش شمع جان ز پروانه جدا کرد آتش  رمادی  ز  ماتم سر  و  پا کرد

شعر  ۲۹۱ (( ای ساربان آهسته رو برناتوانان صبرکن))((تو بار جانان میبری من بار هجران میبرم)) محمل بدار ای ساربان هجران کشی در کاروان آهسته رو ، ‌آرام رو ، کآرام جان در کاروان گر  بار  جانان  میبری  این بار هجران  را ببر ای ساربان سالم رسد مقصد  بمقصد کاروان

شعر ۲۹۰ در خرابات سخن از می و میخانه  کنند چون به میخانه روی از می وپیمانه‌کنند سخن  وعظ  ز  محراب  و سجاده کنند گفته عشق  از آن  دلبر  جانانه  کنند همه جا  وصف  نکویان  به  دفتر بکنند ناله  صوفی مجلس  به  شکرانه  کنند که  عزیزان  غم امروز  به  فردا  …

شعر  ۲۸۹ در  کوی بتان  برده فروشند به  بازار آن  برده که  بشکسته دلی داشت به بازار بازار نداشت  آن  دل  بشکسته  به بازار دیوانه ومجنون خریدارچنین دل به بازار

شعر  ۲۸۸ گر نگاهت  میکنم  این دیده ام بیمار توست آنچه  میخواهد  این  بیمار از  لبهای  توست شربت  دردش  ز جام  و  ساغر  لبهای‌  توست گرشفاهی هست براین دیده ازآن لبهای توست

شعر  ۲۸۷ گفته ای : چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم ) (ناگهان دل داد زد دیوانه من میبینمش) گفته ام : چشم شهلایت ببستی تا نبینی  چشم من‌ دلبرا این را ندانستی که باچشم دلت چون میکنی

شعر  ۲۸۶ میرفت دلم هرسو مجنون شده بود با او او در  پی  دلداری  دل  در  طلب  یاری سودای  دل دارد  این دل دل  من  با  او او  در صدد  ناز است  دل طالب  طنازی شاهد  به رقص آمد امشب به سر کویش مطرب  به‌  وجد  آمد  در  عالم هوشیاری …

شعر  ۲۸۵ چه خوش حسیست حس‌عشق ورزی دمی از یاد  دل  دوری  نه  ورزی صدایش همچو مجنون در بیابان بهر  سو  بهر  لیلی عشق  ورزی سکوتش دلبر و بر  دل  نشاندن نوایش راحتی  از  عشق ورزی