شعر ۲۷۰ دوش به محراب فغان سر دادم افسانه بی کسی خود در دادم گفتم صنماجلوه به روی که کنی دانی که دلی به راه تو من دادم
شعر ۲۶۹ بیائید عزیزان برای سلامتی شاهنشه آواز وطنمان دعا کنیم تا از قفس بیماری بسوی گلزار عافیت پر بکشد. چندیست که بلبل به گلزار نیامد آن بلبل دستان بر یار نیامد باغبان بر گل و گلزار چه کردست کان مرغ خوش الحان بگلزارنیامد شاهنشه آواز به گلزار نیامد آن …
شعر ۲۶۸ ابر تو شوم بگو که باران شوی باران چو شوم گوی که آرام شوی در ده ز دل نوای عاشق شدنو در برزن دل خراب و بیچاره شوی
شعر۲۶۷ بمناسبت عزیز ازکف رفته گفته شده شوریدگی عشق بجانت نشستست دردیکه ز بویش غم درد نشستست گرمنزل او سوی بهشتست چه پروا تو شاد شوی خاته او خوان بهشتست
شعر ۲۶۶ ((تو مرا آزردی ، که خودم کوچ کنم ازشهرت)) سهراب سپهری . گفته بودی که تورا آزردم که خودت کوچ کنی از شهرم به کجا خواهی رفت ؟ قلب من گشته ی زندان تو بود مهر وعشقم به فرمانده امیال تو بود همه جا بانگ عشقت به هوا …
شعر ۲۶۵ بخوابم آمدی اما سخن از دل نمیکردی چراجانابه این مرغ قفس دیده نگاهی هم نمیکردی اسیرم کرده ای اما ز آب و دانه ام کندی اسیران را روا نبود چرا از دانه ام کندی
شعر ۲۶۴ دلا امروز غوغائیست به کوفه سرز سودائیست دو کس بر عشق مینازند وجان را در رهش بازند یکی مولا به معبودش دگر ملجم به معشوقش حبیب این یکی خالق و معبود آن دگر مخلوق بیا در بزم عشاقان ببین جان دادن جانان علی مولای درویشان دهد جان …
شعر ۲۶۳ گر بیائی ببرم ، شور و شیدائی کنم مرغ دل را ز وفاداری به دام تو کنم لب میگون تو را جام شرابم بکنم چشم مخمور تو را ساغر و پیمانه کنم
شعر ۲۶۲ در گردش مینائی قسام چنین در داد آن قلب اسیرت را ، در ده به رسوائی فریاد و فغان سر ده در کوی دلداران بر گوی به آن شحنه از کوس رسوائی در مجلس هوشیاران از شمع چنین میگفت خاکسترماتم را ریزد بسرآن شمع درعالم رسوائی وعظ است …
شعر ۲۶۱ جواب عزیزیست که فرموده اند : (بی تو احوال دلم کوچه ممنوعه شده تنگ و باریک وغم انگیز ولی یک نفره) دل بی حال تو از بی دلی ما بودست آنچه باریک و غم انگیز بود این دل ماست