شعر ۲۵۲ این سروده نمیدونم از کیست : به چشمت چشم آن دارم که چشمانت نیندازد به چشمانی که چشمانم به چشمان تو مینازد . اینو گفتم : اگر بر دیده اندازد ز روی ناز مینازد که چشمی مستمیداردزآهوپیش میتازد بیا بر دیده ام پا نه که ناز تو همی …
شعر ۲۵۱ برقع از چهره گرفتی فغان سر دادست شیخ و زاهد ز حرم دل به دلبر دادست نرگس مست تو خونها به دل ما کردست پیرو مرشد قدح و جام ز می پر کردست ساقیان رقص کنان باده به ساغر کردست مطربان دف زنان شور به مجلس کردست آمدست …
شعر ۲۵۰ بیقراری میکند این دل نمی دانم چرا شکوه ها دارد ز من اما نمی دانم چرا سینه ام مملودردست من نمی دانم چرا شورو مستی رازکف داده نمی دانم چرا
شعر ۲۴۹ خانه ام ویران تو کردی بیوفائی ها چرا ناله هایم را بپا کردی بگو آخر چرا سینه ام آتش زدی آتش بجانم را چرا زرد روئی دیده ای این بیقراریها چرا شکوه های بی امانم دیده ای اما چرا بی توجه غمزه ها کردی بگو دیگر چرا جلوه …
شعر ۲۴۸ زلف آشفته خود را تو مگو مال خودم شیخ و زاهدبروند ازکف و کاین مال خودم روزه داران فغان سر بکنند کار خودم روزه خود بخورند زین سخن مال خودم
شعر ۲۴۷ دیده بر بند که آشوب به پا خواهی کرد آن نگاهی که تو از روی صفا خواهی کرد جلوه روی تو را سیر بدیدم ولی ناز و طنازی خود را به خفا خواهی کرد زلف آشفته خود گر چه به رخ ریخته ای این عجب بینکه برمن توچه …
شعر ۲۴۷ دیده بر بند که آشوب به پا خواهی کرد آن نگاهی که تو از روی صفا خواهی کرد جلوه روی تو را سیر بدیدم ولی ناز و طنازی خود را به خفا خواهی کرد زلف آشفته خود گر چه به رخ ریخته ای این عجب بینکه برمن توچه …
شعر ۲۴۶ من از روز اذل مجنون نبودم اگر بودم چنین بی دل نبودم به نخل خانه اشمن خانه کردم در آن خانه سخن جانانه کردم حکایت از دل و دلدار کردم سخن از می و از میناب کردم اسیری دلم را باز کردم ازاواز چشم و ابروش ساز کردم …
شعر ۲۴۵ دیدی که دلا حکایت موی تو بود در محفل عشق از تو و روی تو بود از چشم وحدیث زلفوگیسوی توبود در جمع بتان قصه مژگان تو بود چون مستیم از شراب لبهای تو بود آن وجدو سماع ز کام کندوی توبود