شعر ۱۹۹ ما مست ز.میخانه و میخانه ز ما هست ما دست به پیمانه  ز پیمانه شدم مست ساقی به جامست  و  شاهد بسرا مست مطرب به نوا هست ودلارام بکام مست

شعر ۱۹۸ برقع  بر چهره نهادی ماه را بگرفته ای این کسوفست یاخسوفست هرچه هست بگرفته ای حال آن برقع  ز روی  بردار  تا  خلق  جهان باز گویند آفتاب چهره ات ازعالمان نگرفته ای

شعر ۱۹۷ بلبل از شوق گلش  فریاد  بی  پایان  کند در  گلستان  شکوه ها  از  پرپر گل میکند ناله هایش لاله و گل را جگر خون میکند اشک گل بر برگ گل شبنم نمایان  میکند

شعر ۱۹۶ در هیاهوی وفا داری وفا داری نبود عاشقی  را  درد بود و درد  درمانی  نبود شور در میخانه  بود و سوی معبد هیچ  بود پیر در خمخانه بودوشیخ چون درویش بود قاضیان  از  عدل  میگفتند  و  داداری  نبود عاشقان  از  عشق  میگفتند خریداری  نبود جورها کردند بر  مجلس  …

شعر ۱۹۵ دلربائی  کرده  ای  اول  ولی  حالا چرا بی خبر از حال زارم رفته ای حالا چرا مهوشان بردلکشان پیوندیاری بسته اند بی  وفائی ها چرا  بی  دلبریهایت  چرا میزنی  آتش بجانم زلف را افشان مکن خانه ام  بر باد  دادی  بی قراریها  چرا روزگاری  جمع مستان را بپا  …

شعر ۱۹۴ جلوه  حور  به پای تو  بهائی  نشود خانه ویران شده را او حیاتی نشود آنچه خورشیدتشعشع بکندازرخ تست ماه  و  ماهی  به  دریا  نمائی  نشود

شعر ۱۹۳ همه شب جلوه رخسار تو را نقش کنم به خیال رخ تو مجلس بزم  فرش کنم شاهدان  را  پی  دلداری  جانانه کنم تا  حدیث  دل خود را  بر فرزانه  کنم

شعر ۱۹۲ به خیال رخ  او نعره  زنان خواهم رفت پی دلداری دل جامه  در ان خواهم رفت گر نظر بر  رخ بیمار  و علیلم نکند بی خبررقص کنان باده زنان خواهم رفت

شعر ۱۹۱ دل سودا زده ام سخت گرفتار شدست به اسیری تو رفتست و بیمار  شدست ز نگاهی دل و دینش  به  یغما شدست طره  ناز تو  را دیده  و  بیمار  شدست طاق  ابروت  که  محراب دل ما بودست نرگس مست تورادیده که غمخوارشدست زاهد و  شیخ  و  دو  صد  …

شعر ۱۹۰ میل کردی بر رقیبم پس تو دلداریش دار سوی عاشق پرزدن بی میل هشداریش دار عاقبت مهرت خرابم کرد و آبادم نکرد این دل غمدیده را دیده وپیدایش نکرد