شعر ۱۸۹ زمسجد به در آئید به میخانه بر آئید از آن دیر چه دیدید که درآن نشستید به خمخانه بیائید می ناب بیابید بیائید بیائید بر یار بیائید که آنجا همه شورست همه وجدو سرورست که ساقی به بزم است که شاهد به رقص است که مطرب به دف …

شعر۱۸۸ به  سرای دل من  پای نهادی چه کنم آمدی  بر در  میخانه بگو من چه کنم ساغر و باده شکستم که توآئی به برم بی وفا حال که تنها شده ام من.چکنم ساقی میکده این حورپریشان شده ام جلوه ای  کرده بناز  از پی دلدار چکنم

شعر۱۸۷ گفتی که بیا که جان و جانانه توئی در  کوی  بتان عابد و  فرزانه  توئی بر بزم و قدح ساقی و پیمانه توئی بر  مسند  عشق پیر  فرزانه  توئی بر  ماه رخم  کرشمه  و  ناز توئی بر شمع وجود عاشقم  باز توئی محبوب.  توئی  حور  توئی  واله  توئی مبداء …

شعر۱۸۶ تو دانی ؟ عاشقی دردیست که درمانی نمی یابد چنان بحریست این دریا که ساحل را نمی تابد فغان عقل  از  ادراک  بر  افلاک  می  شاید که این شوریدگی ازجان و جانان را همی تابد

شعر ۱۸۵ زکوی یار میآید نشان از باده میدارد حکایتها زمیخانه وآن خمخانه میدارد ز حال دل خبر دارد به دلدارم نظر دارد نشان از بی کسی کس توگوئی برزبان دارد سخن از دلبرو دلدار و آن معشوق میدارد فسانه بر زبان آرد و بنیادش همی دارد که لیلی وصف …

شعر۱۸۴ آن اشک زچشمانم هردم به رخم جاریست ای  دلبر  جانانم خوبست  به یا د  آری بستان و  گلستان را  آن  بلبل  مستان را آن  ساقی و آن شاهد و آن دلبر جانان را افتاده شبی بودست  در محفل  عشاقان از شمع سخن میگفت در محفل دلداران زآن قاصدک بی …

شعر۱۸۳ سحر  کردی بر وجودم  تا که  من  مجنون شوم لیلی ام گشتی فکندی سحرتاکه من مجنون شوم دل بصحرا ها  سپردم  تا  که  من  مجنون شوم عاقبت  از  خود بریدم تا که  من مجنون شوم

شعر۱۸۲ فغان  بلبلان  بشنو ، زدست  باغبان  گل که  او  پرپر کند گل را برای عاشقان گل حدیث شور و شیدائی شنو از بلبلان وگل که تو ای باغبان رحمی نما بربلبلان وگل

شعر ۱۸۱ سرخی می در صراحی جلوه گاه روی توست نشئه ی می در خماری گرمی از اندام توست برقع  از رو  واکنی آنگه  قیامت  کار توست محشری  بر پا شود  آنهم  بگویم کار توست

شعر۱۸۰ در بدرم  کرده  است بی سر و پاکرده است جورو جفا کرده است ظلم و بلا کرده است او ملول کرده است این تن رنجور  را