شعر۲۰۸ شور تو را  میزند  این دل  شوریده ام مست و خرابم کند این دل غمدیده ام حال چه ها کرده ای با سر سرگشته ام جوروجفا کرده ای با تن بس خسته ام مسجدو محراب رادرب بخود بسته ام روی بتان دیده ام  از همگان جسته ام ساکن میخانه …

شعر ۲۰۷ آمدم پای نهادم  حرمت راه ندادی درمانده شدم بی تو  چرا  راه  ندادی رسوا شده ام برسر کوی تو چراراه ندادی یک جام ز پیمانه  عشقت بمن وام ندادی

شعر ۲۰۶ جامه  آلوده به می را بکجا  باید  برد باده ،  باده فروشان  بکجا  باید  برد هر کجا سر بکشی  مفتی و زاهد  ببرد آنچه معبود به میخانه نهان خواهدبرد

شعر ۲۰۵ خال  مهرویان  به لب  هم دلبریها میکنی دلربائی کرده ای  با  ناز با  ما  می کنی من بکویت پای در زنجیر و در دام آمدم بی وفائیها براین دردام و زنجیر میکنی

شعر ۲۰۴ به  هوای کوی دیگر  به  سرای تو  نگردم که نوای  عاشقانه  ز  سرای  تو  شنیدم ز  حیاط  خود  پریدم  بر  بام  تو نشستم به  هوای آنکه  روزی به نظر نشسته باشم تو  بیا که  زندگی را  به  کمند  تو به  بندم به  نگاه چشم  مستت سر وجان برتو …

شعر ۲۰۳ درد  مرا  دوا توئی حور  مرا  صفا توئی مهر  مرا وفا  توئی هور  توئی نور توئی عشق توئی وفا توئی دلبرو دلربا توئی شمع  توئی گل توئی بلبل و  پروانه  توئی محضرعشق من توئی جلوه  مهر  من  توئی دختر  ترسام توئی شیخ به صنعان منم منکه صحف دریده …

شعر ۲۰۲ درد میخواهد که دردش را فراموشی دهد عشق میخواهد که ازدردش فراموشی دهد مهر  و  عشق  و  عشق  و  دل  دادن  کجا می  تواند  آن  همه  مهرا  فراموشی  دهد

شعر ۲۰۱ اکنون همه در پی معبود دوانند معبود  ندانند و  موعود  ندانند فریاد بر آرند  که  معبود بدانند معبودندانند، عشق به معبودندانند خواهند که او چهره گشاید گشاید چهره ننماید که معبود ندانند

شعر ۲۰۰ گر بهاری بود آنهم  در جوانی بود و رفت شاخه گل پر طراوت در بهاری بودورفت بلبلان سرمست در گلزار بهاری بودورفت باغ وبوستان دربهاران شادمانی بودورفت