شعر۱۲۱۵ نگه کردم به هر سویی حذر کردم ز هر کویی بت و بتخانه ها دیدم به ساز دل رقصیدم سپردم این دل و جان را به آن ساقی دُر دانا چو عابدمست و مفتونم از این دنیا جگر خونم بریدم دل از این دنیا نگه کردم بر عقبا ندیدم …
برچسب: شعر_مهدی_سزاوار
شعر۱۱۵۹ به سر کوی خرابات که منزلگه ماست باده نوشان بگوئید که میخانه کجاست مرغ دل از قفس جان به پرواز شدست بال و پر بسته نداند که دلدار کجاست همه ی مُغ بچگان ره به خرابات برند من ندانم حرم و دیر ز میخانه کجاست باده نوشیم به میخانه …
شعر گر نماز بر پا کنم آن قبله گاه من توئی گرره مسجد بجویم سجده گاه من تویی رشته مهر و محبت گر ببافم تار و پود تار و پود زندگانیم همه جانم توئی آتش عشقت به جانم شعله ها افروخته آن لب میگون صُراحی بر لب وجانم تویی آمدم …
شعر زاهدان دل را به یاران داده اند دل اگر دادند به خوبان داده اند دلبران از بهر دل ، دل داده اند پیش ساقی دل بجانان داده اند عاشقان مفتون دلبر بوده اند عاشقی را شیوه ی دل کرده اند عشق و مستی رازعاشق دیده اند شور و شیدایی …
شعر۱۲۴۸ گفته اند شوریده حالان را صفای یار نیست در پریشان حالی و افسرده جانی بار نیست گفته اند رنجیده ای بر گوی گناه یار چیست آن گنه بخشیده را آزار جان در کار نیست مرغ دل چون پر کشد بنیاد دل بر دار نیست جان ودل حَنظَل شودچون سازعشق …
شعر شهر شوریده و افسرده و دیوانه توست هر کجا قصه اگر هست ز دلداری توست شمع و پروانه و بلبل همه درخانه توست غم نباشد در آن خانه که ساقی برِتوست همه گویندکه مجنون به سراپرده توست سوختن چون شمع کارتو وپروانه توست جمع مستان به میخانه به یاد …
شعر۱۱۴۷ در خرابات پی آن می و میخواره مگرد که اگر هست به خمخانه میخانه ماست گر چه عمری پی مسجد و محراب گذشت آنچه او دوش به دید از حرم خانه ماست در و دیوار حرم گر چه بسی گردیدند آن چه دیدند حقیقت ز خمخانه ماست گر چه …
شعر۱۲۹۹ تا که چشم بر هم زدم آوارگی دیدم به خود عالمی محزون دلی پرخون جنون دیدم به خود مهر دلداران ندیدم شور و شیدایی به خود آنچه دیدم آتش و اخگر به جسم و جان خود در وفا داران وفایی نیست تا گیرم به خود بی وفائی کرده اند …
شعر۱۱۰۷ بوفانا به بینید به گلزار چه کردند ویران نمودند و به ویرانه نشستند هر سرو که دیدند ز قامت بشکستند بر لاله و گل حجله غم دار ببستند مرغان به عزا داری گل نغمه سرودند حنجر به دریدند و غمبار نشستند آتش زدند خانه و ویرانه نمودند هر گل …
شعر آمدی بار دگر افسون کنی خون دل بر سینه مجنون کنی آمدی تا عشق بازی سر کنی همچو لیلی عاشقی ازسرکنی آمدی فرهاد و خسروها کنی زخم خنجر بر دل شیرین کنی آن گل اندام و تو بهرامی کنی رابعه جانش به جانانش کنی شور و شیدایی عالم وا …