شعر ۷۸ دلت عاشق اگر باشد زبانت یار میباشد اگر دردی بجان داری طبیب درد میباشد از این هیهات وآن هیهات دردبیکران باشد غمش در دل نگاهش منتظر بر یار میباشد چو یعقوب دیده را باذل کند بریار میباشد ذلیخا گونه‌ای باشد دلش هم یار میباشد چولیلی درفغان باشدچومجنون بادیه …

شعر ۷۷ ما دل شده ی چشم نگاریم نگاریم عاشق شده مجلس آن دل نفسانیم نفسانیم در بزم و طرب دل شدگانیم شدگانیم درجمع سماع واله پیران جهانیم جهانیم در مکتب عشق عاشق یاران نهانیم نهانیم بر عابد و بر زاهد و منبر چه گرانیم گرانیم ازکعبه و بتخانه و …

شعر ۷۶ بیا با ما به میخانه سخن از دلبر و جانست حکایت ها ز می دارد آن فرزانه فرزانه شراب لعل گون خواهم که بر کامم همی ریزد نگار مست و مدهوشم از آن خمخانه خمخانه دلادیشب به میخانه حدیث مطرب و می بود همه از عشق و دلداری …

شعر ۹۹۰ بزن باران زمین ها تشنه هستند بزن باران گیاهان خفته هستند بزن باران که مردان خسته هستند بزن باران جوانان خواب هستند بزن باران خروش سیل برپاست بزن باران مسیل سیل بر جاست بزن باران که جان دادن به جانهاست بزن باران که دل دادن به دلهاست بزن …

شعر ۷۵ رفته ام میخانه تا میخانه گردم مست مست گفته ای از مست گویم در خیالم مست مست جمع دیدم مست بودندمست بودند مست مست شیخ مست وشحنه مست ویارمست دلدارمست ساقی و شاهد به رقص و دلبران هم مست مست پیر مست و صوفی مجلس چنان رقصان و …

شعر ۷۴ دلربایی کرده ای اول ولی حالا چرا بی خبر از حال زارم رفته ای حالا چرا مهوشان بر دلکشان پیوند یاری بسته اند بی وفایی ها چرا بی دلربایی ها چرا میزنی آتش به جانم زلف را افشان مکن خانه ام بر باد دادی بی قراری ها چرا …

شعر ۷۳ پیام دادی نگاهم قند قنده دلت بر چین زلفم در کمنده لب و پیشانیم را بوسه دادی سیوال کردی بگم بوسم به چنده عزیزم بوسه ها یم بس گرانه به هر بوسم هزاران جان فدامه نمیدانی که جان دادن به مهدی نشانش بوسه ها ی بی امانه

شعر ۳۹ شور تو را میزند این دل شوریده ام مست و خرابم کند این دل دیوانه ام حال چه ها کرده ای با سر سر گشته ام جوروجفادیده است این تن بس خسته ام مسجد و محراب را درب بخود بسته ام روی بتان دیده ام از همگان جسته …

شعر ۹۱۴ خدا یا تو دانی که مست توام ز خمخانه ی تو ، نه میخانه ام اگر باده نوشم کرم از تو هست اگرمی فروشم سخا از تو هست سخن گر به گویم ز اعجاز توست شکایت کنم بخشش ازسوی توست تو سلطانی خود به پا کرده ای جهان …

شعر ۹۸۹ گفتم که بیا از جهان دگریم بر شمع وجود خود ما در بدریم مجنون شده ایم و ازجنون دگریم چون سیل روان و درپی یکدگریم