شعر ۸۶۹ در مسجد و دیر جایگاهم بوداست در خانه یار خانقاه هم بود است واعظ چو سخن ازمی و میخانه کند آن هشته فرو میکده جایم بودست

شعر ۸۷۵ آنچنان درعشق دلبر سوختم آتشی در سینه ام افروختم هر کسی دیوانه پندارد مرا چون ندانندعشق اوافروختم دین و ایمانم بغارت رفته است کس نداند جسم وجانم سوختم مانده ام درعشق وجولان میدهم بر سر کویش بدان چون سوختم ساربان محمل نمی دارد که من همچوآتش مانده ای …

شعر ۵۲ عاشقان شیفته سلسله موی تو اند ساجدان سجده گرجلوه گیسوی تواند زاهدو پیرو خراباتی و سجاده بدست درپی کوی توو مسکن و ماوای تو اند

شعر ۶ یا رب تو بگوز کعبه و بتخانه ازمسجد و دیر وحرم و میخانه از جلوه گری باده در پیمانه از زاهد و شیخ و منبر آن خانه

شعر ۹۷۱ خواهم امشب دل به دریاها زنم دل به دریا نه به وادی ها زنم همچومجنون سربه صحراهازنم در پی لیلی سر و جانها زنم خواهم امشب بیستون راسرزنم تیشه فرهاد ها بر آن زنم همچوخسرو وصف شیرینم زنم جان شیرینم ره شیرین زنم خواهم امشب دارها بر پا …

شعر ۶۹۲ آمدی بار دگر افسون کنی خون دل برسینه مجنون کنی آمدی تا عشق بازی سر کنی همچو لیلی عاشقی در دل کنی آمدی فریاد خسرو سر کنی زخم خنجر بردل شیرین کنی آن گلندام و تو بهرامی کنی رابعه جانش به جانانش کنی شورو شیدائی به عالم واکنی …

شعر ۸۸۳ آمدم تا بینمش گفتا که دل هم رفته است از قفس مرغ پریشان حال وبیمار رفته است گفته ام از بلبلان پرس مرغ جانم دیده است شکوه مرغان شنیدم دل ز جانم رفته است عندلیبان شور و غوغا در گلستان کرده اند باغبان رحمی بداراین مرغ جانم رفته …

شعر ۴۷ آتش عشقش وجودم سوخته چون ذلیخا تار و پود افروخته خانمانم را به آتش دوخته آبرویم را به کویش باخته کوس رسوایی به برزن تاخته سینه ام را دم به دم او سوخته تا که بر گوید که او لیلاسته عاشقی مجنون صفت میخواسته