شعر ۹۶۵ آمد او میخانه ام نشناخت و رفت آمد و بر چهره ام خندید و رفت او بهار زندگیم دیده بود او فسرده چهره ام رادیدورفت رنج و درد زندگیم را ندید آنچه اومیدید خزانم بودورفت جور و ایام فراغم را ندید قامت افتاده ام را دید و رفت …
برچسب: زاهدان
شعر ۲۴۷ دیده بر بند که آشوب به پا خواهی کرد آن نگاهی که تو از عشق بما خواهی کرد جلوه روی تو را سیر ندیدم ولی نازو طنازی خود را به خفا خواهی کرد زلف آشفته خود گر چه به رخ ریخته ای این عجب نیستکه برمن توچه هاخواهی …
شعر ۵۸۶ خدایا ساربان دل بی قراره نگارم در کجاوه استواره دلم سودای گیسویش بداره که چشمونش دوجام پرشرابه
شعر ۴۰ شاهنشه عاشقان اگر مجنونست حلاج چرا چهره او در خونست چون قامت منصور به شلاق برند بکتاش فغان کند که اومجنونست
شعر ۹۶۴ بیداد در این عالم دادار نمی بینم من مست دراین هستی هوشیارنمی بینم گفتار به هر مجلس کردار نمی بینم شور است و شیدایی هوشیار نمی بینم آن صوفی مجلس سازبا تنوره اش بینم خواهد به سماع خیزد هوشیارنمی بینم آن ساقی سیمین ساق با جام همی بینم …
شعر ۹۶۳ به کجا دیده ای تو غم دل به کس بگویم ز جفا و بی وفائی سخن آشنا بگویم به امید وصل بودم دل و دیده را بدادم به هوای روی ماهت سخن از وفا بگویم ره بتخانه ندیده به صنم دل سپردم که ز بتخانه برِ تو سخن …
شعر ۳۹ شور تو را میزند این دل شوریده ام مست و خرابم کند این دل دیوانه ام حال چه ها کرده ای با سر سر گشته ام جوروجفادیده است این تن بس خسته ام مسجد و محراب را درب بخود بسته ام روی بتان دیده ام از همگان جسته …
شعر ۳۸ نور تویی هور تویی جلوه و منصورتویی دشت تویی دمن تویی بر تویی بحرتویی مهر تویی ماه تویی لولو و مرجان تویی بخت تویی تخت تویی خانه آن یار تویی شورتویی شعف تویی ساقی مجلسم تویی ساغر باده ام تویی شاهد و هم کسم تویی خواجه تویی پیر …
شعر ۹۱۸ گفتم صنما بیا به میخانه ی ما در مجلس ما ستان تو پیمانه ما بر مطرب ما بگوی درد دل ما تا زخمه زند به تار و پود دل ما
شعر ۹۶۲ رهزنی کار دل است و دل ستانی کار دل این همه عیاری از دل شحنه و مستان زدل گرفغان از دل بر آید آه سوزان هم زدل عاشقی ها گر کند دل ساز معشوقی زدل ساقی مجلس ندا در می دهد فریاد دل شاهدان بر پا خیزید رقص …