شعر ۳۰ درمسجد ومحراب مرا جای نباشد ای همنفسان راه خرابات چه باشد افتادم از آن بام مرا راه دهیدم شاید که به میخانه مراراه نباشد گویند در آن جا بگیرند و بشویند با آن شرابی که ز خمخانه نباشد گر ساقی مجلس بنازست نیازست آن می زده در مکتب …
برچسب: بهترین
شعر ۲۹ در غربتم و غریب جانانه شدم چون شمع اسیر پر پروانه شدم دلبرزمنش ، بریده دل گردیدست من در بدر و اسیر میخانه شدم
شعر ۲۸ ز نگاه چشم مستت دل و دیده ام زکف شد دل من خراب چشمت نگهم خمار آن شد چو فتاده ام به راهت ز جنون جان گرفتم به جنون خانه کردم دل من خراب آن شد همه جا سر کشیدم پی دل بسی دویدم نه کنشت داده راهم …
شعر ۹۵۶ کاش میشد دلم را به کسی بسپارم غم هجران تو را درد دلی پندارم کاش میشد به بازار وفا پندارم دل سودا زده را عین وفا پندارم
شعر ۹۵۵ بار الها بعد مردن خاک من ساغر کنند مجمری از عنبر و مشک ختن بر آن کنند تا بسازند زآن سفال و جامها پر می کنند حلقه حلقه زآن سفال برزلف آن دلبرکنند جام ها زان تربتم بر میکده اهدا کنند تاشراب لعل گون برجام وهم ساغرکنند مطربان …
شعر ۹۵۴ خانه ام ویران کنید با آن بسازید خانه ای خانه ای ، دل خانه ای میخانه ای خمخانه ای گر شرافت می توان دیدن به بین میخانه ای آنچه درمسجد نه بینی دیده شد خمخانه ای زاهد و شیخ مرید و هم مراد در خانه ای آنچه خود …
شعر ۹۵۳ شب در میخانه بستند شمع محفل خفته بود عاشقان محمل بدارند خانه هم میخانه بود هودج لیلی به راه و عشق مجنون دیده بود در کمال عاشقی در کوی او بیگانه بود گر جمال یار هم همچون بت بتخانه بود کعبه را بدرود گفته سوی او خمخانه بود …
شعر ۹۵۲ شاهدم امشب چه غوغا کرده است صد هزاران دل بخود پیوسته است تشنگانش جام می در هر دو دست دم به دم سرمیکشند هستند مست چون بدیدندپیرهم جامش بدست باده هارا سرکشیدند هر چه هست ساقی مجلس صراحی ها بدست پر کند هر بادیه با چشم مست غمزه …
شعر ۹۵۱ در عشق ، قرار ، حرف آخرنزند حال خوش انتظار ، بر هم نزند تاب و تب عشق ، بر گرفتار زند بد بر تو و عهد روزگاران نزند
شعر ۹۵۰ گر یار نداری پی دلدار چرا در بستر عشق مجلس آرا چرا گفتی ثمری نیست دراین باغ چرا گر برگ گلی نیست دستان چرا