شعر ۹۵۹ سیر شراب میشوم باده جام میشوم در بر یار میشوم مست و خراب میشوم آنچه ز خود بریده ام تیر بلای میشوم روح بجان خزیده ام دلبر و جان میشوم خواب خراب دیده ام خانه خراب میشوم گلشن جان من تویی باده ناب می شوم شوربه پای میکنم …

شعر ۳۰ بلبل از شوق گلش فریاد ها سر میکند در گلستان شکوه ها از پرپر گل میکند ناله هایش لاله و گل را جگرخون میکند اشک گل بر برگ گل شبنم نمایان میکند

شعر ۹۵۷ می روم در کوچه باغ زندگی می پرم بر شاخسار زندگی مرغ دل پر می دهم بر زندگی تا دبجوید دانه های زندگی بلبل بختم غزل از زندگی حنجرش را میدرد بر زندگی تا بگوید بخت تونوبخت نیست نو جوانی و جوان در زندگی درجوانی موی خودکردم سپید …

شعر ۳۰ درمسجد ومحراب مرا جای نباشد ای همنفسان راه خرابات چه باشد افتادم از آن بام مرا راه دهیدم شاید که به میخانه مراراه نباشد گویند در آن جا بگیرند و بشویند با آن شرابی که ز خمخانه نباشد گر ساقی مجلس بنازست نیازست آن می زده در مکتب …

شعر ۲۸ ز نگاه چشم مستت دل و دیده ام زکف شد دل من خراب چشمت نگهم خمار آن شد چو فتاده ام به راهت ز جنون جان گرفتم به جنون خانه کردم دل من خراب آن شد همه جا سر کشیدم پی دل بسی دویدم نه کنشت داده راهم …

شعر ۹۵۶ کاش میشد دلم را به کسی بسپارم غم هجران تو را درد دلی پندارم کاش میشد به بازار وفا پندارم دل سودا زده را عین وفا پندارم

شعر ۹۵۵ بار الها بعد مردن خاک من ساغر کنند مجمری از عنبر و مشک ختن بر آن کنند تا بسازند زآن سفال و جامها پر می کنند حلقه حلقه زآن سفال برزلف آن دلبرکنند جام ها زان تربتم بر میکده اهدا کنند تاشراب لعل گون برجام وهم ساغرکنند مطربان …

شعر ۹۵۴ خانه ام ویران کنید با آن بسازید خانه ای خانه ای ، دل خانه ای میخانه ای خمخانه ای گر شرافت می توان دیدن به بین میخانه ای آنچه درمسجد نه بینی دیده شد خمخانه ای زاهد و شیخ مرید و هم مراد در خانه ای آنچه خود …

شعر ۹۵۳ شب در میخانه بستند شمع محفل خفته بود عاشقان محمل بدارند خانه هم میخانه بود هودج لیلی به راه و عشق مجنون دیده بود در کمال عاشقی در کوی او بیگانه بود گر جمال یار هم همچون بت بتخانه بود کعبه را بدرود گفته سوی او خمخانه بود …