شعر ۸۹۰ ناله ها کردم به مسجد داد و داداری نبود شکوه هاکردم به محراب همدمی آنجا نبود زار بودم زار گشتم در مزار بی کسی دیر را غم خانه دیدم آشنا آنجا نبود خاک میقات توتیا کرد م به چشم درطواف کعبه دل آنجا سپردم کس نبود گردآن خانه …

شعر ۸۹۲ خوشا بزمی که ساقیش تو باشی خوش آن مجلس که میهمانش توباشی خوشا عشقی که معشوقش تو باشی خوشا آن دل که دلدارش تو باشی

شعر ۸۹۳ غم و دردم نمی دانی که چونست حکایت گر کنم آفت به جونست دل و دینم به یغما داده ام من به آن عاشق کش ترکی زبونست

شعر ۸۸۹ من برفتم ، مست رفتم ، مست مست دلبران و، گلرخان هم ، مست مست ساقی و شاهدزمجلس، مست مست میروند سوی گلستان ، مست مست شورو شادی هم ازآن، مستان مست میخرامند همچو کبکان مست مست از خرابات لولیان هم ، مست مست باده ها در دست …

شعر ۸۸۸ خواهم امشب در میان دلبران باده نوشم جام جام با ساقیان پایکوبان رقص کنان با مهوشان تا سحر خوانم نوای دلکشان مست و مدهوشم کنندآن دلبران بی خبر از های هوی دیگران شاهدان در رقص شیدایی کنان می خرامند در میان عاشقان مست مستم مستیم درمان کنان دور …

شعر ۸۸۷ دوش در میخانه بود و گفتگو از من و تو گفتگو از من و تو افسانه ها از من و تو گفته اندمجنون سرای لیلیش گم کرده است لیلیش در کاروان بود و سخن از من و تو قیس در کوه و دمن با آهوان ماوا گرفت لیلیش …

شعر ۸۸۶ در جوانی بهر دلداری قدح پر کرده ام آن قدح از می میناب دلم پر کرده ام مهر و الفت را به بنجاق دلم پر بسته ام همچو قوبرجفت خوددلرا به دلبربسته ام تا قیامت کشتی عشقم به دریای دلش میرود تا ساحل عمرم به جانان بسته ام

شعر ۸۸۵ جان خود بر کف نهادم هدیه یاران کنم آنچه دارم وام دارم ازجوانی بی وفائی نی کنم هر زمان یاد جوانی بی قرارم می کند چون جوانی ها نکردم حس پیری می کنم

شعر ۸۸۳ آمدم تا بینمت گفتا که دل هم رفته است ازقفس مرغ پریشان حال وبیمار رفته است گفته ام ازبلبلان پرس مرغ جانم دیده است شکوه مرغان شنیدم دل ز جانم رفته است عندلیبان شور و غوغا در گلستان کرده اند باغبان رحمی بداراین مرغ جانم رفته است خون …

شعر ۸۸۲ تو ، به جمع دوستان یاری نبینی از کسی جمع یاران چون همه کس مانده ای در بیکسی هر یکی داد از وفا و مهر می دارند تو را وقت یاری بی وفایند آنچه بینی بی کسی