شعر ۸۶۶ آن لاله رخان حکایت از دل بکنند پروانه صفت ز شمع محفل بکنند آتش به پر و بال زنند از عشقش یا رب تو بگو چگونه پرپر بزنند

شعر. ۸۶۴ گفتم شده ام مست ز پیمانه ی او من در بدرم ز کوی و کاشانه ی او اندیشه کنم چه گونه بر پای کنم فریاد و فغان ز جور و آن پیشه او

شعر ۸۶۳ آنچه درعالم به دیدیم جور بود جور بود و جور را افروختند جور را نا جور عدل پنداشتند دین و ایمان رادرآتش سوختند مکتب غیررا چه راحت سوختند مکتب خود را بدان افروختند خرمن عشق و محبت سوختند آتشی در جان عاشق دوختند عشق الله هم جزایش سوختن …

شعر ۸۶۲ توچه دانی که مجنون چه بدلداشت بسی گر فراغی به جان داشت به لیلاست بسی دل به سودای دلی داد خریدار بسی مشتری بر سر بازار نبود بر هوسی جان و دل بهر نگارش بداد همچو خسی آهوان در پی او آمده اند هر نفسی کاروان در بدر …

شعر ۸۶۱ چون سر به نهد بر لحدش داد برآرد خونین جگرست حسرت دیدارندارد از سوز جگر دود کفن بر سر بادست ای هم نفسان صوت ز دلدار ندارد امروز فغان برسر این خاک مدارید شوریده سریست قامتی ازیارندارد آثارجنون کرده پریشان تن و جانش یوسف به وطن بود وزلیخای …

شعر ۸۶۰ عاقلان دیوانه گان را حی کنید دل اگر دادند دلدارش کنید شورو مستی را به او اهداکنید نور عشق و بر دلش احیا کنید

شعر ۸۵۹ رفتم به می خانه پی یار بگشتم آن توبه نصوح به یکباره شکستم چون باده بدیدم ازآن عهدگذشتم با ساغرو می دربرساقی بنشستم

شعر ۸۵۸ عاشقان ای عاشقان دیوانه ام دیوانه ام بهر دلداران دلی دارم ز خود بیگانه ام شیخ وملا رااگردیدم بدان خوب دیده ام آنچه حافظ گفته است آن دیده ام چون به خلوت می رودآن کاردیگردیده ام دیده ام من دیده ام آنچه نباید دیده ام

شعر ۸۵۷ هر دم از خانه به خم خانه شوم پی ساقی جهت باده به میخانه شوم جام می بر کف و مستانه شوم چون بنوشم ز جام دلبرجانانه شوم